شنبه ۸ فروردين ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۲۳
کد مطلب : 29580
منبع : هفته نامه پنجره

یک روز با رضوانه مستند BBC را می‌بینیم

قم نيوز : قم نیوز: وقتی که جایی می‎رویم که یک بچه با پدرش هست، رضوانه خیلی اذیت می‎شود؛ به هم می‎ریزد. مثلا وقتی مترو می‎رویم نگاهش را که دنبال می‎کنم می‎بینم که دارد یک بچه را با پدرش می‎بیند. فقط نگاه می‎کند....
یک روز با رضوانه مستند BBC را می‌بینیم
به گزارش قم نیوز، خیلی علاقه‎ای به مصاحبه کردن ندارند‎؛ چون رضوانه از این حرف‎ها خوشش نمی‎آید. وقتی می‎فهمد موضوع گپ‎وگفت ما سوریه و شهادت است هر کاری می‎کند تا بحث عوض شود. سرگرم شدن با رضوانه این حسن را دارد که لابه‌لای مصاحبه می‎توانی حواس خودت را پرت کنی تا اشک‎هایت را کسی نبیند؛ مصاحبه‎ای از وضعیت خانواده‎‎های شهدای مدافع حرم، بی‎تابی‎‎های رضوانه در فراغ پدر و خاطراتی زیبا از شهید هادی باغبانی. در ادامه روایت مریم مهدی‎زاده از همسر شهیدش را می‎خوانید.

از لحظه‎ای شروع می‎کنیم که شما فهمیدید همسرتان شهید شده‎اند. چطور خبر شهادت شهید را به شما دادند؟

۲۷ مرداد ۹۲ ما به مسافرت رفته بودیم و در راه برگشت به تهران بودیم. چند بار در طول مسیر با برادر همسرم تماس گرفتند ولی من اصلا متوجه ماجرا نشدم تا این‎که وقتی به خانه رسیدیم، برادر همسرم به خانه یکی از همسایه‎هایمان رفت. برایم عجیب بود که ایشان همسایه ما را از کجا می‎شناسد که آن‎جا رفته‎ است؟ من هم به خانه همسایه‎مان رفتم که دیدم برادر همسرم به‎شدت گریه کرده. گفتم هادی اتفاقی برایش افتاده؟ گفتند زخمی شده. گفتم کجا؟ گفتند سوریه! گفتم دروغ می‎گویید، هادی به من گفته که لبنان می‎رود! گفتند هادی فقط زخمی است. گفتم پس چرا این آقایی که اینجاست پیراهن مشکی پوشیده؟ ناگهان صدای گریه‎شان بلند شد. آن‎جا بود که همه چیز روی سرم خراب شد.

همیشه مسائل کاری را از شما پنهان می‎کردند و نمی‎گفتند کجا می‎روند؟

نه اولین‎بار بود.

این اولین سفر سوریه بود؟

نه قبل از جنگ زیاد رفته بودند ولی در زمان جنگ با تکفیری‎ها دومین سفرشان بود. سفر اول یک ماه طول کشیده بود. بار دوم که رفتند، بعد از ۹ روز شهید شدند.

آخرین عکس شهید همان عکسی است که از تولد رضوانه منتشر شده است؟

بله تولد سه‎سالگی رضوانه را ۱۱ مرداد گرفتیم.

مستند بی بی سی را دیده اید؟ حس‎تان چه بود؟

بله چند هفته بعد از شهادت هادی مستند را دیدم. خوشحال شدم وقتی دیدم که با مستند هادی همه فهمیدند که در سوریه چه می‎گذرد ولی از این‎که بی بی سی این‎قدر راحت در مورد شهادت هادی حرف می‎زد و به‎جای شهید می‎گفت کشته شده، خیلی ناراحت شدم.

احتمالا یک شب دونفری همراه با رضوانه این مستند را دوباره خواهید دید. این شب چندسال دیگر خواهد بود؟

رضوانه آن زمان که ما فیلم را دیدیم، کنارمان بود. حتی عکس شهادت پدرش را هم دیده است. رضوانه سه‎سال بیشتر نداشت و می‎گفت بابای من تیر خورده ولی دقیقا نمی‎فهمید چه شده و ماجرا چیست. ولی احتمالا دو سه سال دیگر با هم دوباره فیلم بی بی سی را ببینیم.

برخی از مردم شهید هادی را از مستند بی بی سی شناخته‎اند. واکنش این مردم به مستند چه بود؟

خیلی‎ها مثل من خوشحال شدند ولی برخی می‎گفتند‎ ای کاش فیلم‎هایش را با خودش نمی‎برد.

شما احتمالا در زمان جنگ تحمیلی یک کودک بوده‌اید. تصور آن روز‎های شما با واقعیت این روز‎های یک «خانواده شهید» چقدر تفاوت دارد؟

یکبار قبل از ازدواج با هادی آرزو کرده بودم که همسر شهید شوم.

حساب‎کتاب سختی‎‎های این روز‎ها را هم کرده بودید؟

نه.

مشکلات این روز‎های یک خانواده شهید چه چیزهایی است؟

قبلا زیاد شنیده بودم از این‎که بعد از جنگ خانواده‎‎های شهدا چه مشکلاتی داشتند؛ چه زندگی‎‎هایی که از هم پاشیده شد و همه فکر می‎کردند که خدا را شکر که آن دنیا یک نفر شفاعت ما را می‎کند. الان من همه آن حرف‎ها را در زندگی خودم می‎بینم. سختی هنوز هم هست. وقتی که جایی می‎رویم که یک بچه با پدرش هست، رضوانه خیلی اذیت می‎شود؛ به هم می‎ریزد. مثلا وقتی مترو می‎رویم نگاهش را که دنبال می‎کنم می‎بینم که دارد یک بچه را با پدرش می‎بیند. فقط نگاه می‎کند. بعد از چند دقیقه بهانه‎گیری‎‎های بی‎دلیلش شروع می‎شود. خیلی‎ها نمی‎فهمند رضوانه چرا این کار را می‎کند. می‎گویند خسته است، خوابش می‎آید یا گرسنه است. ولی من خوب می‎دانم علت این بی‎تابی‎ها جای دیگری است. چند روز پیش، خانواده یکی از دوستان هادی مهمان ما بودند و آن‎ها هم بچه‎‎های همسن‎وسال رضوانه داشتند. رضوانه مثل پدرش آدم توداری است؛ ولی رضوانه فردای آن شب تب کرد و برای اولین‎بار فقط گریه می‎کرد و می‎گفت که من بابایم را می‎خواهم! دلم برای بابایم تنگ شده. اگر بابایم الان این‎جا بود دستمال روی سرم می‎گذاشت تا تب من کم شود... . رضوانه در این مدت آن‎قدر مریض شده؛ دو بار دفترچه درمانی‎اش تمام شده. از آن طرف طاقت گریه‎‎های من را ندارد و وقتی اشک من درآمد رضوانه گریه‎اش را قطع کرد. شهید هادی تا پیش از این زیاد ماموریت رفته بود ولی ماموریت آخری که یک ماه طول کشید رضوانه تازه معنی بابا را فهمیده بود و گاهی دلتنگ بابایش می‎شد.

رضوانه گویا قبلا به شما گفته‎اند که گاهی وقت‎ها بابا را می‎بینند؟

بله گاهی وقت‎ها می‎گوید من بابا را می‎بینم.

در خواب یا بیداری؟

گاهی خواب و گاهی بیداری. مثلا روزی که از دیدار رهبری برمی‎گشتیم ناگهان در خیابان گویا بابایش را دیده باشد، گفت مامان! بابا را نگاه کن. یا مثلا در حرم حضرت علی (علیه‎السلام) دوباره بابایش را دیده بود. چند وقت پیش خواب دیده بود بابایش برایش تبلت خریده است!

خبر شهادت شهید باغبانی به‎واسطه فعالیت رسانه‎ای شهید خیلی گسترده پخش شد و پوشش زیادی در مورد شهادت هادی صورت گرفت. شما با خیلی از خانواده‎‎های شهدا در ارتباط هستید که شهیدشان در سکوت دفن شده است. واکنش این خانواده‎ها چیست؟

گاهی وقت‎ها مستقیم یا غیرمستقیم گله و شکایت‎شان را با ما درمیان می‎گذراند. می‎گویند مگر شهید با شهید فرق دارد؟ برخی‎ها نتوانستند سنگ قبر شهیدشان را آن‎گونه که می‎خواهند نصب کنند!

قبلا پیگیر وقایع سوریه بودید؟

قبلا خیلی در اینترنت اخبار و تصاویرشان را پیگیری می‎کردم و وقتی وحشی‎گری این‎ها را می‎دیدم خیلی ناراحت می‎شدم. هادی بعدا دیدن این فیلم‎ها را ممنوع کردند.

ماجرای آقای عزرائیل چیست؟

یکی از همکاران هادی تقریبا هر فردی را که برای اعزام به سوریه معرفی کرده، آن فرد شهید شده است. هادی ما هم توسط ایشان به سوریه اعزام شد. ما هم از ایشان به شوخی با عنوان «آقای عزرائیل» یاد می‎کنیم.

دیدار با رهبری چگونه بود؟

شهریور ۹۲ همراه با دیگر خانواده‎‎های شهدا خدمت ایشان رسیدیم. خانواده‎ها تک‎تک خدمت ایشان می‎رسیدند و قرآنی هدیه می‎گرفتند. آقا آن روز خیلی صورت‎شان گرفته و ناراحت بود. می‎گفتند این اشک‎‎های شما هم برایتان اجر دارد. خیلی صحبت‎شان طول نکشید و زود جلسه را تمام کردند.

فرض کنیم الان زمان قبل از شهادت شهید هادی است. با علم به این‎که شهید هادی قرار است شهید شود، اجازه می‎دهید که به سوریه بروند؟

بله. الان هم ناراحت نیستم؛ یکی از دعاهایم شهادت هادی بود. ولی هادی خیلی زود شهید شد و من دوست داشتم از ایشان چیز‎های بیشتری یاد بگیرم چون من همیشه به چشم معلم به ایشان نگاه می‎کردم.

مگر چه‎چیزی از شهید یاد گرفته بودید؟

هادی اول حسابداری خواند و فوق‎دیپلم گرفت. خیلی‎ها می‎گفتند برو لیسانس بگیر حقوقت زیاد شود. ولی گوشش بدهکار نبود و می‎گفت من برای حقوق درس نمی‎خوانم. زمانی سراغ لیسانس علوم ارتباطات رفت که مطمئن شد حقوقش تفاوتی نخواهد کرد. یکبار به من گفت تو چرا درس می‎خوانی؟ گفتم می‎خواهم به درجه اجتهاد برسم. گفت چه هدف کوچکی داری! یا مثلا در ایام نامزدی همیشه می‎گفت جهیزیه زیادی تهیه نکن، فقط ضروریات را بگیر. من زیر بار نمی‎رفتم. می‎گفتم بعدا ممکن است پشیمان شوی! با این‎که جهیزیه من یک جهیزیه کاملا معمولی بود، روزی که جهیزیه را آوردیم و هادی آن‎ها را دید، رفت داخل اتاق و شروع به گریه کرد؛ می‎گفت من هیچ‎وقت دوست نداشتم چنین خانه و وسایلی داشته باشم. من با الگوگیری از هادی خودسازی می‎کردم.

اگر بنا بود قبل از شهادت یک جمله به ایشان بگویید، چه می‎گفتید؟

همان حرفی که زمان فیلم مختارنامه به شهید هادی گفتم. وقتی مختارنامه پخش می‎شد، آن قسمتی که وهب قرار بود به میدان برود، همسرش مخالف بود. همسر وهب گفت به شرطی اجازه رفتن می‎دهم که در قیامت هم من در کنارت باشم. من همان لحظه به هادی گفتم من هم فقط وقتی اجازه می‎دهم که به ماموریت بروی که در قیامت هوای من را داشته باشی و من در کنارت باشم.

انتهای پیام/۱۳۲
https://qomnews.ir/vdcdzk0x.yt0nj6a22y.html
نام شما
آدرس ايميل شما