قم نیوز: فاطمه، بانویی روشندل است که توانسته بر معلولیت خود غلبه کرده و با دلی روشن هنرهای دستی فراوانی را فرا گیرد.
روشندل هنرمند/
چشمانی که مروارید میبافد/ دستانی که بهتر از چشم میبیند
خبرگزاری مهر , 6 شهريور 1392 ساعت 10:23
قم نیوز: فاطمه، بانویی روشندل است که توانسته بر معلولیت خود غلبه کرده و با دلی روشن هنرهای دستی فراوانی را فرا گیرد.
به گزارش قم نیوز، چشمانم به گرههای دار قالی خیره است، "فاطمه محمد ولی" با دستانش ریشه را پیدا میکند، نقشه قالی لابه لای ریشهها است، نقشهای که مادرش از قبل برایش میخواند و فاطمه برروی کاغذ بریل حک میکند و حال نقشه قالی کاغذی است سفید که هیچ رنگی برآن نیست جز برجستگیهایی که فاطمه آنها را با دستانش میخواند.
من به دستان نقشه خوان فاطمه خیره شدهام. او "وان یکاد" میبافد، کرم قهوهای، تابلو فرشی که تنها دو رنگ دارد و فاطمه با احساسش رنگها را تشخیص میدهد، دستان فاطمه چشمهایش است، وقتی که 11 ساله بود و پشت پنجره بیمارستان روی صندلی رفت تا پدربزرگش را که به ملاقاتش آمده بود از پشت پنجره ببیند به مادرش گفت پرهای کلاغها نمیگذارند حیاط را ببینم، مادرش هراسان به سراغ پزشک فاطمه رفت و او خبری که شاید چند روز بود میدانست و جرأت بازگو کردنش را نداشت به زبان آورد، فاطمه دلش روشن شده است، توموری که در مغز فاطمه ریشه دوانده بود دل وی را با روشنایی پیوند داد و دستهای فاطمه جای چشمهایش را گرفت.
روزهای سخت بیمارستان تیره و تار میشود و دیگر خبری از سفیدی لباس پرستار وسفیدی ملحفههای روی تخت نیست. روزها شب شدهاند، شبی بی ستاره و ماه و نور.
جرات ندارم از سالهای یازده سالگی فاطمه از مادرش سئوال کنم، میترسم مروارید چشمانش سرازیر شود و دنیای من هم تیره و تار شود. من طاقت مروارید چشمان مادر فاطمه را ندارم.
به سراغ فاطمه میروم او مروارید شناس خوبی است مروارید دوزی یکی از هنرهای فاطمه است وقتی که مروارید را از درون شیشهای که روی پاهایش قرار داده بر میدارید و بعد از وارسی که شاید برای مطمئن بودن از سالم بودن آن است، مرواریدها را در نخ نامرئی وارد میکند، من خیره به دستان فاطمه و احساس وی هستم.
رومیزی میدوزد، با مرواریدهای نقرهای، رومیزی که اگر در بازار دیده بودم هرگز حدس نمیزدم که فاطمه با دلش آن را بافته باشد حتی جالبتر از آن میگوید: گاهی سفارشهایی برای درست کردن سرویس عروس دارد که هرچند در طول سال سفارشهای وی انگشت شمارند اما همین تعداد نیز برای او یک دنیا ذوق و شادی به همراه دارد.
به دوران یازده سالگی فاطمه میرویم هر دو باهم، او میگوید و من روی کاغذ پیاده میکنم همراه با تصوری که میتوانم داشته باشم، یک لحظه تصور میکنم که چگونه وی فکر کرده است که کلاغها جلوی چشمان وی را گرفته اند.
فاطمه از ادامه ماجرای کلاغها میگوید، اینکه دو روز قبل از آن ماجرا متوجه سیاهی دنیا شده اما در تصور کودکانه خود و با توجه به اینکه عمل سختی داشته فکر میکرده همه همینگونه میبینند و بعدها متوجه شده که نه! همه دنیا را یکرنگ نمیبیند و این فاطمه است که از این به بعد باید رنگی را تجربه کند که بالاتر از آن رنگی نیست.
اما حالا بعد از گذشت سالها از دوران 11 سالگی فاطمه، رنگها در هنر فاطمه جای خوشی را پیدا کرده اند. علاقه فاطمه به دنیا هنر ریشه در کودکی وی داشته است اما وقتی این دنیا برایش جذابتر میشود که یکی از آشنایانشان گلدانی را در زمانی که برای عیادت وی آمده بوده به خانه شان آورده است و فاطمه دستانش را بر روی گلدان کشیده است و وقتی مرواریدهای آن را احساس کرده پاسخ آشنایشان به سوال کودکانه فاطمه که چقدر قشنگ است و از کجا خریدید؟ این بوده که خودم بافتهام وقتی خوب شدی به تو هم یاد میدهم و او بر قولش پایبند بود و به فاطمه یاد داد و فاطمه بافت و شکافت تا هم اکنون فاطمه برای خود هنرمندی قابل شود که نه تنها مروارید دوزی بلکه قالی بافی و درست کردن تاج عروس، گلیم بافی، گبه بافی و اشیای تزئینی جالب دیگری را در ویترین به رخ دیگران بکشد، اشیایی که باور اینکه یک روشندل آن را ساخته و پرداخته باشد سخت است.
فاطمه محمد ولی، با ذوق از کارهای دستیاش میگوید از اینکه بعد بیماری هرگز نخواسته باور کند که دنیا برای وی تیره و تار و تمام شده است به نظر او دنیا برای او به شکل دیگر آغاز شده، شکلی که باید پذیرفت و زندگی کرد، فاطمه دوران مدرسه را به سختی طی کرده است.
کتابها را دیگران میخواندند و وی به خط بریل تبدیل میکرده است. روزهایی آخری که در تهران در مدرسه نابینایان برای گرفتن دیپلم طی کرده را به خوبی در یاد دارد که به علت اینکه نباید به مغزش فشار وارد میکرده دچار تشنج های فروان شده و پزشکان به وی تاکید کردند که نباید به خود فشار بیاورد و درس خواندن برایش مضر است ولی او نمیتواند، ادامه تحصیل نیز بخشی از دنیای جدید فاطمه است و او به سختی دیپلم میگیرد و بعد از دیپلم، هنر دنیای فاطمه را دگرگون میکند.
برگزاری کلاسهای هنری برای نابینایان گرچه مورد توجه نیست اما هرکدام را که فاطمه توانسته و از برگزاری آن مطلع شده شرکت کرده است، خاطره زیبایی از اصرار برای شرکت در کلاس ساخت گلهای ژلهای دارد.
فاطمه میگوید: هنگامی که برای ثبت نام به فنی و حرفهای رفتم چون نابینا بودم حاضر به ثبت نام من نشدند با اصرار از آنها درخواست میکردم و با انکار آنان مواجه میشدم و در آخر گفتم اگر جای خالی هست بگذارید من در گوشهای از کلاس بنشینم در کنار بقیه، فقط برای یک جلسه، فاطمه در گوشهای از کلاس مینشیند و بعد از توضیحات مربی دست به کار میشود و خودش میگوید بعد از مدتی دیدم یکی به من گفت من اصلا فکر نمیکنم شما نابینا باشید، مربی کلاس وقتی کار فاطمه را دیده بود مربیان سایر کلاسها را به کلاس خودش دعوت کرده بود تا هنر دل فاطمه را ببینند و به گفته خود فاطمه شاید ده دقیقه بود که آنها دور من جمع شده بودند و من متوجه نشده بودم و این شد که فاطمه بخشی از ساختن گل ژلهای را نیز یاد گرفت.
دلم میخواهد از دردهای نابینایی فاطمه نیز سوال کنم گرچه وقتی میگوید ناراحت نیست باورش برای من سخت است و دوباره میپرسم واقعا اصلا ناراحت نیستی و او میگوید نه! سوالم را به شکل دیگری میپرسم، تا حالا شده بخواهی چهره کسی را ببینی؟ مکثی میکند و آهسته برای اینکه مادرش که در آشپزخانه است متوجه نشود میگوید دوست دارم یکبار دیگر چهره پدر و مادرم را ببینم. دلم میلرزد شاید اصرار من کار درستی نبوده است، دوباره بعد از مکثی میگوید زمانی که به کربلا سفر کردم هم بسیار دوست داشتم حرم امام حسین(ع) را ببینم و هر دو در آن لحظه دلمان تنگ میشود.
فاطمه از ناملایمیهای زندگی نیز سخن میگوید: هنگامی که از وی سوال کردم چه چیزی بیشتر از همه تو را آزار میدهد آرام سرش را به من نزدیک میکند و میگوید مادرم نشنود، میگویم نه او در آشپزخانه است، وی در گوشم زمزمهای میکند، من هم ناراحت میشوم که عزیزان و نزدیکان انسان گاهی دغدغههایی دلشکنانه برای انسان ایجاد میکنند و او بخاطر مادرش مجبور به تحمل است.
من میخندم، میگویم حساس هستی و شاید چون خود را انسان قوی نشان دادهای اینگونه با تو برخورد میشود و او نمیداند چه بگوید، بحث را عوض میکنیم به دنیای بیرون از خانه میرویم و نوک پیکان را به سمت مسئولان میگیریم، دغدغه این روزهای فاطمه متولد 1360، 32 ساله اشتغال است، نه تنها اشتغال خود بلکه اشتغال دوستان و سایر معلولان که باید خرج زندگی شان را تأمین کنند.
فاطمه دوست دارد ارگان یا سازمانی متولی شود تا مرکزی برای آموزش هنرهای مختلف به معلولان ایجاد شود، مرکزی که خود معلولان آن را اداره کنند و آموزش دهندهها و آموزش گیرندگان آن همه از جنس و درد یکدیگر باشند تا بتوانند هزینه های زندگی خود را که گاهی از یک فرد سالم کمتر نیست دربیاورند.
گرچه دوست ندارد اسم ارگان و سازمانی در گزارش آورده شود چون یکبار طعم اینکه نام یکی از این ارگانها را در یک مصاحبه تلویزیونی به زبان آورده را در دل دارد که هنوز بعد از گذشت زمان فراوان مسئولان سازمان به او خورده میگیرند که چرا اسم نام سازمان ما را به عنوان سازمانی که به نیازهای شما توجه نمیکند در رسانه ملی برده است.
او این بار به من تأکید دارد که نامی از سازمان و یا ارگانی که بی توجهی فراوانی دل روشن وی را آزرده است نبرم و من نیز به رسم قولی که دادم، نامی نمیبرم، اما مطمئنم همه ما میدانیم که معلولان و روشندلانی مانند فاطمه چه نیازهایی دارند و مسئولان باید چه توجهی به آنها داشته باشند شاید حتی نام بردن و اشاره به کم کاری هایی که صورت میگیرد مثنوی هفت من کاغذی باشد که بارها گفته و شنیدهایم.
انتهای پیام/123
کد مطلب: 15763