> قم نیوز - حضرت زینب به او فرموده بود تا دروازه شهر بیا - نسخه قابل چاپ

کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

حضرت زینب به او فرموده بود تا دروازه شهر بیا

پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ ایثار و شهادت(فاش نیوز) , 21 دی 1395 ساعت 16:00

قم نیوز:
حکایت دلاورمردان سرزمینمان ایران حکایت عجیبی است. چرا که این میهن دوستی تنها به آب و خاک کشورمان ختم نمی شود و زمانی که پای اعتقادات به میان می آید برای دفاع از حریم و حرم آل ا... دیگر جان و همسر و فرزند و زندگی برایشان بی معنا می شود و با اندک توشه ای راهی سفر می شوند. هرچند که می دانند سفرشان بی بازگشت است.


به گزارش قم نیوز، حکایت دلاورمردان سرزمینمان ایران حکایت عجیبی است. چرا که این میهن دوستی تنها به آب و خاک کشورمان ختم نمی شود و زمانی که پای اعتقادات به میان می آید برای دفاع از حریم و حرم آل ا...  دیگر جان و همسر و فرزند و زندگی برایشان بی معنا می شود و با اندک توشه ای راهی سفر می شوند. هرچند که می دانند سفرشان بی بازگشت است.

 شهید "مهدی بیدی" از مردان سلحشور 8سال دفاع مقدس کشورمان است که مدت 19ماه حضور درجبهه و مجروحیت ناشی ازترکش از ناحیه پا و موج گرفتگی، پای اعتقاداتش که پیش می آید دفاع از حرم آل ا... را به  همسر جوان و  سه فرزندانش ترجیح می دهد.

 از شهید بیدی سه فرزند به یادگار مانده؛ علی 18ساله، غزل11ساله و ایلیای 10ساله که همه فرزندان به نوعی سعی دارند راه پدر را ادامه دهند و گواه این ادعا، فرزند برومند خانواده است که پس از شهادت پدر سعی دارد مادر را راضی کند تا به او اجازه بدهد به سوریه اعزام شود. غزل نیز مو به مو خواسته های پدر را که حفظ حجاب و نماز اول وقت است، با جدیت تمام دنبال می کند.

تقارن تاریخ در دومین روز از تیرماه نکته زیبایی را رقم زده است چرا که شهادت پدر و سالروز ولادت دختر در این تاریخ به هم می رسد.

حدود 7ماهی از شهادت شهید مهدی بیدی می گذرد که با هماهنگی های چند روزه موفق می شوم در یک صبح پنجشنبه میهمان این خانواده داغدار باشم. همسر شهید بانوی جوانی است که از اولین روز هماهنگی، مشتاقانه  قبول زحمت کرده گفت وگو با ما را می پذیرد. چرا که بازگو کردن ابعاد مختلف شخصیتیِ همسر شهیدش را رسالت خود می داند و معتقد است که باید شهدا و اهداف آنان را به جامعه شناساند.

چشم دل که می گشایم گوشه به گوشه خانه مملو از شمیم عشق به مقام عظمای ولایت است و عطر خوشبوی شهادت در تمام فضا پیچیده است. چندین تمثال از امام خامنه ای(ره) که به زیبایی منزل افزوده است و عکس شهید مهدی بیدی "یکی در لباس  رزم و جهاد با دشمن و دیگری در کربلا" این حقیقت را به ذهنم متبادر می سازد که این شهید به واقع  جهادگری کربلایی بوده است.

شهید مهدی بیدی متولد 1350، از رزمندگان دفاع مقدس، در 14سالگی به عنوان بسیجی به جبهه اعزام می شد. 19ماه در میدان جنگ و دفاع مقدس حضور داشت. ترکشی که در پایش جا خوش کرده بود و موج انفجاری که تبعات آن در طولانی مدت گردن و شانه هایش را درگیر کرده بود یادگاری هایش از آن دوران بود. او عاشق ائمه علیهم السلام بود و  کمترین تعرضی  به حرم حضرت زینب (س) را برنمی تافت، به طوری که داوطلبانه و با قلبی مالامال از عشق به سرور و سالار شهیدان، امام حسین(ع)، برای دفاع از حرم بی بی زینب (س) لحظه شماری می کرد. یک سالی می شد که مشتاق رفتن بود اما هربار به عللی رفتنش به تعویق می افتاد تا اینکه درماه مبارک رمضان سال گذشته این وعده تحقق یافت و تنها سه روز پس از اعزام، به آرزویش دست یافت و جان خود را فدای حفظ حریم حرم حضرت زینب(س) کرد.

دوم تیرماه روز خاصی برای این خانواده است چرا که شهادت شهید مهدی بیدی و تولد دختر دلبندشان غزل هر دو در این روز اتفاق می افتد.

همسر شهید حرف های گفتنی بسیاری دارد که این حکایت اززبان او خواندنی تر است.

 از همسرتان شهید مهدی بیدی و دوران دفاع مقدس  برایمان بگویید؟

- زمانی که برنامه روایت فتح و یا آزادسازی خرمشهر از تلویویون پخش می شد شهید بیدی دائم افسوس می خورد و مدام گریه می کردکه من از دوستانم و قافله شهدا جا مانده ام. همیشه می گفت اگر دوباره جنگی در کشورمان روی دهد این را بدان که من اولین نفر هستم که برای دفاع از کشورم می روم.

از چه زمانی فکر رفتن برای دفاع از حرم در ذهن همسرتان شکل گرفت؟

- از سال 1394 در فکر اعزام به سوریه بود. مدارکش را هم تماما آماده کرده بود اما هر بار به نوعی اعزامشان با مشکل مواجه می شد.

 شما با رفتن همسرتان به سوریه مخالفتی نداشتید؟

- مخالفت زیادی نبود اما می گفتم ما سه فرزند داریم که اگر بتوانیم آنها را درست و مکتبی بار بیاوریم و تحویل اجتماع بدهیم خودش نوعی جهاد است. اما او می گفت خدا بزرگ است. تا اینکه خواب دید. پس از آن خواب دیگر واقعاً بی قرار شده بود و برای اعزام لحظه شماری می کرد. به او می گفتم دخترمان غزل بیش از حد به شما وابسته است، می گفت: می دانم اما دخترم غزل که از حضرت رقیه بیشتر و عزیزتر نیست. درحماسه کربلا خاندان امام حسین(ع) به دست نامحرمان گرفتار می شوند؛ شما که بحمدالله در کشور خودتان در صحت و امنیت زندگی می کنید، پس نگرانی بی مورد است.

امکان دارد از خوابی که دیده بودند برایمان بگویید؟

- بله. ایشان خواب حضرت زینب(س) را دیده بود که خانم فرموده بود تا دروازه شهر بیا. بعد از آن دیگر حالش دگرگون بود. اگر شکی هم وجود داشت با دیدن این خواب به یقین تبدیل شد.

 پس ازبازگویی این خواب، واکنش شما چه بود؟

- بعد از این خواب، من دیگرهیچ اصراری به ماندنش نداشتم چون می دانستم که در جهان آخرت هیچگاه نمی توانم جوابی برای حضرت زینب(س) داشته باشم. حتی زن عموی آقامهدی به دیدن ما آمد و اصرار داشت که جهاد به شما واجب نیست که با وجود مشکلات و داشتن سه فرزند، برای دفاع بروی. آقا مهدی به او گفت: شما برای چه به زیارت کربلا می روید؟ من هم برای زیارت و جهاد می روم. یعنی همه کسانی را که به نوعی می خواستند از رفتن او جلو گیری کنند با دلایل محکم قانعشان می کرد.

 از خصوصیات اخلاقی همسرتان برایمان بگویید:

- شهید بیدی به واقع از نظر اخلاقی نمونه یک انسان مومن بود. نه اینکه فکر کنید چون من همسر ایشان هستم و یا برای بزرگنمایی عنوان می کنم. شهدا واقعاً متفاوت هستند. بسیارساده زیست و اهل عبادت بود و زیارت عاشورایش که شبانه روز ترک نمی شد. به یقین می توانم بگویم که نماز قضایی نداشت. نماز شب او هیچگاه ترک نمی شد. بسیار مردم دار بود. با توجه به اینکه ما در خانه استیجاری زندگی می کنیم، او با آن  گردن دردی که داشت روشنایی تمام راه پله های طبقات را خودش   نصب کرده بود که شب کسی در تاریکی اذیت نشود، به طوری که همسایه ها خیلی راضی بودند و دعایش می کردند. حتی برای پدر و مادرش نیز خاص بود.

 توصیه اش به شما چه بود؟

-  به من و دخترم حفظ حجاب و برای جمع خانواده نماز اول وقت بود. در حال حاضر هم گوشی های موبایل تک تکمان روی زمان اذان تنظیم است. به طوری که اگر صدنفر میهمان هم داشته باشیم و یا در جایی میهمان باشیم نماز اول وقتمان هیچگاه ترک نمی شود.

 از زمان ثبت نامِ داوطلبانه تا اعزام چگونه گذشت؟

- ایشان در کار ساختمان بودند که پس از ثبت نام  یک سال، یکسال و نیم از کار دست کشید چون مدام اعزامش به تعویق می افتاد. من هم کاری نداشتم. اما برای اعزام به سوریه خیلی اذیت شد. بارها و بارها تا پای هواپیما رفته بودند و برنامه شان کنسل شده بود و  من می دیدم که هربار چقدر غمگین می شد.

 چندبار به سوریه اعزام شده بودند؟

- بار اولی بود که اعزام می شدند و سه روز بعد هم به شهادت رسیدند.

 روز اعزام چگونه گذشت؟

- سه چهار روزی از ماه رمضان گذشته بود و ما در خانه خواهرم افطار دعوت داشتیم. گویا همان روز خبر اعزامش قطعی شده بود. همانجا به من گفت که رفتنم قطعی شده اما شما به کسی چیزی نگویید. شاید دوباره برنامه رفتنمان به هم بخورد. اما با همه خداحافظی کرد. ساکش را هم که از یک سال پیش بسته بودیم. میوه های خشک کرده، تنقلاتی را که قبلاً بسته بندی کرده و در فریزر قرار داده بودیم آماده بود اما چون چندین بار اعزام  به تاخیر افتاده بود از ساک برداشته بودم و دوباره در فریزر گذاشته بودم. یعنی این ساک از زمستان آماده بود و قسمت نشد تا تابستان که ساک را باز کردم و لباس های تابستانی را جایگزین لباس های زمستانی اش  کردم. آن شب دوباره تمام خشکبار و خوراکی هایی را که آماده کرده بودم  خواستم درون ساک بگذارم که گفت: خانم! من اینها را نمی توانم با خودم ببرم. علاقه زیادی به قهوه داشت، گفت فقط کمی قهوه برای من بگذارید. قبول کردم اما باز طاقت نیاوردم و مقداری تنقلات هم درون ساکش جا دادم. نزدیک سحر سفره سحری را پهن کردیم و جمع کردیم. بعداز نماز، کمی استراحت کرد. اما من بیدار بودم و وسایلش را مرتب می کردم. مدام نگاهش می کردم. شاید باورتان نشود چهره اش کاملاً تغییر کرده بود.

ساعت 6صبح بود. اخلاقش طوری بود که حتی زمانی که برای زیارت کربلا رفته بود و ما به استقبال یا بدرقه اش می رفتیم مدام می گفت شما چرا آمده اید؟ شما به خاطر من به زحمت افاده اید؟ این بود که روز اعزام هم نگذاشت ما برویم. می گفت هواپیما تاخیر دارد و شما و بچه ها چندساعت اذیت می شوید. حتی در این حد راضی به آزار کسی نبود. صبح با بچه ها یک روبوسی ساده کرد وما او را از زیرقرآن رد کردیم. اما پسرم علی گوش نکرد و گفت من خودم شما را با موتور به فرودگاه می رسانم. او باز هم راضی نمی شد و می گفت من دلشوره می گیرم و می ترسم موقع بازگشت اتفاقی بیفتد؛ که پسرم با اصرار او را راضی کرد. حتی گوشی تلفن همراهش را با خود نبرد. البته بعد از اینکه به فرودگاه رسیده بود با گوشی یکی از همرزمانش تماس گرفت که مطمین باشد علی سالم به خانه رسیده است. یعنی در واقع از همه چیز دل کنده بود و اینجا نبود. او از شهادتش باخبر بود؛ چرا که باطری ماشین را تعوض و باک آن را پُر از بنزین کرده بود. زمانی که پس از شهادتش می خواستیم به شهرستان بید و مشهد برویم دیدیم ماشین آمادهِ آماده است!

آیا از سوریه با شما تماس گرفته بود؟

- بله. اعزام روز یکشنبه بود که دوشنبه به منطقه رسیده بودند که از همانجا زنگ زد. صدایش از خوشحالی می لرزید. من مشتاقانه پرسیدم که به حرم هم رفتید؟ گفتند نه نشد که برویم و این تماس، آخرین تماس او بود و سه روز بعد هم به آرزویش رسید.

چگونه از شهادت همسرتان باخبر شدید؟

- ابتدا با من و بعد با آقای رضا صالح پور، شریک کاری و دوست صمیمیِ اش که با هم مثل برادر بودند نیز تماس گرفتند. با برادرشان هم تماس گرفتند و از ایشان خواستند که بچه ها را از راه شمال به مشهد و بعد هم به سبزوار ببرد. گویا از همان لحظه شهادت، خبر در تلگرام پخش شده بود. زمانی که برادرش با من تماس گرفت من در تدارک آماده سازی سفر بودم. بنابراین به تلگرام هیچ توجهی نداشتم و از جریان بی اطلاع مانده بودم. کم کم تلفن های خانه زنگ می خورد و همه فامیل سراغ آقامهدی را می گرفتند. من هم می گفتم بله ایشان در سوریه هستند و آنها هم چیزی نمی گفتند و گوشی را قطع می کردند. تا اینکه یکی از همرزمان آقای بیدی زنگ زد و پس از سلام و احوالپرسی گفت آقامهدی به آرزویش رسید. من باز هم باور نکردم و فکرکردم منظورشان اعزام است. گفتم بله به آرزویشان رسیدند اما این بار دیگر اجازه اعزام به ایشان نمی دهم و این بار آخر اعزامشان بود. اینجا بود که دوستانش خبر می دهند هنوز خانواده از شهید شدنش خبر ندارند و سریع عکس ها را از سایت ها بردارید. تا اینکه شوهرخواهرم تماس گرفت و گفت: منزل بمانید که ما به آنجا می آییم. راستی آقامرتضی (مهدی) کجاست؟گفتم: سوریه. گفت: الان می گویید؟ ما چیزهایی شنیدیم، می گویند گویا ترکش خورده. انشاالله که صحت نداشته باشد. بازهم باورم نشد. زیرا شنیده بود که گاهی دشمن شایعه شهادت رزمندگان را به دروغ پخش می کند. تا اینکه خواهرم با چشمان گریه کرده و خیس آمد. به او گفتم: آقا مهدی چند روزه رفته. این گریه ها برای چیست؟ پسرم علی هم آمد و با تمام دوستان پدرش تماس گرفت اما چیزی دستگیرش نشد. اما از گوشی تلگرام ها را دیده بود که همه گروهها خبر شهادت پدرش را رسانه ای کرده بودند. باورمان نمی شد. در یک آن خانه دور سرم چرخید و دیگر چیزی نمی فهمیدم. علی که شهادت پدر را باور نکرده بود باموتور به سمت لشگر حرکت کرد تا از صحت خبر آگاه شود و آنجا بود که با صحبت هایی که فرماندهان لشگر با علی داشتند به یقین رسیده بود. بعد از افطار هم از لشگر آمدند و شهادت شهید بیدی را اعلام کردند. به معراج الشهدا رفتیم و با شهید وداع کردیم و دوم تیرماه پیکر شهید را تحویل گرفتیم.

اقوام شهید بیدی در شهرستان بید ساکن هستند. همین که اعلام شهادت شد از سبزوار هم شخص متدینی به نام "سید باقر سبزواری" تماس گرفت و گفت: شما همسر شهید بیدی هستید؟ گفتم: بله. گفت: شهید بیدی از من خواستند از زمانی که خبر شهادتش اعلام شد مراسم تلقین و ذکر و قرآن را برایش مهیا کنید. ابتدا پیکر شهید را به مشهد انتقال دادند و 7 بار بر پیکرش نماز خواندند، سپس به سبزوار و بعد هم به روستاها می بردند.

 مراسم تشییع شهید چگونه برگزارشد؟

- بحمدالله تشییع بسیار باشکوهی در شهرستان بید برگزار شد. از پیرمرد و پیرزن گرفته تا کودکان 5ساله به تشییع جنازه آمده بودند و گریه می کردند. ما تا 70یا 80روز در بید بودیم. مردم مدام نذر احسان می دادند و از هر روستایی که عبور می کردیم مردم روستا گوسفند ذبح می کردند و اسفند روی آتش می ریختند. مردم ما واقعاً به شهدا ارادت دارند.

 سفارش شهید بیدی به شما چه بود؟

- شهید بیدی بارها به من توصیه کرده بود که من چه به مرگ طبیعی و یا باشهادت از دنیا بروم باید در بید سبزوار به خاک سپرده شوم. و از خدا خواسته ام یا در ماه مبارک رمضان و یا محرم از دنیا بروم که همینطور هم شد و شهادت درماه مبارک رمضان نصیب او شد. نکته دیگر اینکه از من خواسته بود که اگر فرزندانم بخواهند راه من را ادامه بدهند و شما مانع باشی مدیون من هستی.

 با توجه به این که پیکر همسرشهیدتان درشهرستان مدفون است با این دلتنگی و دوری چگونه کنار می آیید؟

- بحمدالله با دستور سردار اسداللهی سنگ یادبودی در قطعه 50  گلزار شهدا به یاد شهید مهدی بیدی نصب شده که هر پنجشنبه بی قرارانه به دیدارش می رویم و به واقع همین برای من و فرزندانم بسیار آرامش بخش است.

آیا خواب شهیدتان را هم دیده اید؟

- بله بسیار خواب می بینم که هر بار چهره اش خرم و خندان است و از یک نور وارد و از نور دیگر خارج می شود.

 روزهای تنهایی تان را چگونه می گذرانید؟

- از زمانی که از خواب بیدار می شوم تا مدتی با عکس هایش صحبت می کنم. دلتنگی هایم که مداوم است، اما سعی می کنم فرزندانم را خوب تربیت کنم. مواقع دلتنگی برایش قرآن می خوانم. چون می دانم روحیه بچه ها بسیار حساس است حتی پیش آنها گریه هم نمی کنم اما در خلوت و زمانی که بچه ها مدرسه هستند موقع مناسبی است!

 دراین 7ماه پس از شهادت همسرتان با مشکلی مواجه نشده اید؟

- مشکلات که هست. مخصوصاً برای ما که عزیزمان را در شهرستان به خاک سپرده ایم و حدود 2ماهی را در آنجا  مراسم داشتیم و هزینه بسیار زیادی متقبل شدیم. دراین 7ماه پس از شهادت ایشان هنوز هیچ حقوقی هم دریافت نکرده ایم.

غزل که از دقایقی پس از آغاز گفت و گو به جمع ما اضافه شده، با دقت تمام و در سکوت به حرف هایمان گوش می دهد و شاید می خواهد از میان این گفت وگو بیشتر با پدرش آشنا شود.

اما آنقدر محجوب و مأخوذ به حیاست که حرفی نمی زند. فقط می گوید: خیلی دلتنگ پدر می شوم. برایش قرآن می خوانم و خوشحالم از اینکه به آرزویش رسیده است.

زمانی که می پرسم نظر دوستانت راجع به اینکه فرزند شهید هستی چیست؟ می گوید: همه می گویند خوش به حالت که پدرت شهید شده است!

به اصرار مادر حالا دیگر ایلیای عزیز و دوست داشتنی هم به جمع ما اضافه شده اما هیچ نمی گوید و من دلم نمی خواهد آرامش این خواهر و برادر را برهم بزنم.

انتهای پیام/135


کد مطلب: 45398

آدرس مطلب :
https://www.qomnews.ir/fa/news/45398/حضرت-زینب-او-فرموده-دروازه-شهر-بیا

قم نیوز
  https://www.qomnews.ir