«حمید موحدی» جانباز سرافراز قمی است که در 14 سالگی راهی جنگ شد و هنگام برگشت مردی بود که معنای شجاعت میداد، معنای ایثار، غیرت و دلدادگی.
نگاهی به ماجرای جانبازی جانباز سرافزار حمید موحدیز
ماجرای امتحان نهایی در روز شناسایی/روایتی از پایی که جا ماند...
خبرگزاری فارس , 28 دی 1396 ساعت 10:20
«حمید موحدی» جانباز سرافراز قمی است که در 14 سالگی راهی جنگ شد و هنگام برگشت مردی بود که معنای شجاعت میداد، معنای ایثار، غیرت و دلدادگی.
به گزارش قم نیوز خبر تمام شدن جنگ که رسید شادی در کشور پیچید، در شهرها، کوچهها. از آن روز امنیت، آزادی و شادی ماند برای ما؛ برای ما که هنوز هم با غرور و افتخار از دفاع مقدس حرف میزنیم و به غیرت و رشادت رزمندگان مان میبالیم. اما داغ ماند برای پدر و مادری که پسر تازه جوان شدهاش را راهی جنگ کرد و از غصه دوری دم نزد، سختیاش ماند برای شیرزنی که مردانه پشت همسر رزمندهاش ایستاد و عاشق ماند، رنج و دردش ماند برای رزمندهای که عضوی از جان شیرینش را از دست داد اما لبخند زد و گفت:«کاری نکردم»، این شادی و امنیت و آزادی حلالمان اما انصاف نیست اگر از یاد ببریم پیروزی این دفاع مقدس به قیمت شهادت، جانبازی و اسارت چند جوان تمام شده است.
«حمید موحدی» جانباز سرافراز قمی است که در 14 سالگی راهی جنگ شد و هنگام برگشت مردی بود که معنای شجاعت میداد، معنای ایثار، غیرت و دلدادگی.
چهل روز بعد از شهادت برادرم اعزام شدم
14 ساله بود، یک نوجوان 14 ساله پر هیاهو، میتوانست بماند بچگی کند، درس بخواند اما دل از همه دلخوشیهایش برید و راهی جبهه شد، جان شیرینش را دست گرفت و شد رزمنده. حمید متولد سال 47 است، سوم راهنمایی درست زمانی که 40 روز از شهادت برادرش میگذشت راهی جبهه شد، خانواده مخالف رفتن حمید بودند، مخصوصا مادر. بعد از شهادت پسر بزرگشان رفتن و احتمال شهادت حمید هم پشتشان را میلرزاند، اما حمید آدم ماندن نبود، برای اعزام سن قانونی نداشت که دستکاری شناسنامه مشکل را حل کرد. دلتنگی برای خانواده تا ماهها همراه حمید بود اما حال و هوای جبهه و صمیمیتی که بین بچهها وجود داشت خیلی زود دلتنگی حمید را از بین برد، او در فضای جبهه و جنگ قد کشید و مرد شد.
پاسدارشدن یعنی مسؤولیت
ابتدا عضو گردان شد، اما خیلی زود به خاطر ذکاوت، شجاعت و تواناییهایی که داشت لباس سپاه را به تن کرد. وقتی از ماجرای پاسدار شدنش میپرسیم میگوید: «یک روز خبر فرستادند که من همراه دونفر از دوستان برای کاری باید به گزینش برویم، مسؤول آنجا فرمی را مقابل ما گذاشت به همراه لباس سپاه، ابتدا سر باز زدیم. قبول مسؤولیت سنگین پاسدار شدن سخت بود، به خاطر همین مردد بودیم، اما با صحبتهای که انجام شد هر طور بود این مسؤولیت را قبول کردیم و بعد از آن شدیم نیروی اطلاعات عملیات». برای افرادی که با جبهه و جنگ آشنا هستند نام اطلاعات عملیات و شناسایی هم خوف انگیز است. نیروی اطلاعات شدن دست و پای حمید را از این همه شیطنت و آزاد بودن بست. مسؤولیتش 100 برابر شد و فعالیتهایش سخت تر. اما او از سختی ترسی نداشت. با پوشیدن لباس پاسداری دورههای غواصی و بلم رانی، آموزشهای تخصصی، گرا گیری، کار با قطب نما و... شروع شد، برای رفتن به دل دشمن خیلی آموزشها نیاز بود. حمید اما کم نمیگذاشت، او برای شناسایی با دست خالی و بدون هیچ سلاحی به سنگر بعثیها نفوذ میکرد.
در عملیات خودم را از یاد میبردم
قبل از اطلاعاتی شدن هر چهل روز برگه مرخصیاش را دست میگرفت و راهی خانه میشد اما یک نیروی اطلاعات عملیات وضعیتش فرق داشت. گاهی سه ماه میگذشت و حمید خبری از خانه و خانواده نداشت، حتی در فرستادن نامه هم محدودیت وجود داشت. بعد از چند ماه بلاخره توانست برای مرخصی به قم برگردد، اذان صبح بود که رسید به کوچهشان و تصمیم گرفت نماز را در مسجد بخواند، در ردیف آخر نشسته و سلام میداد که صدای همسایهها بلند شد،« حمید اومده، موحدی از جبهه برگشته» تا به خودش آمد دستی دورش حلقه شد حمید بی اراده در آغوش مادرش بود، مادر با شنیدن صدای مردها پرده را بالا زده و از روی دلتنگی او را به آغوش کشیده بود و اشک میریخت. اما مرخصی چند روزه خیلی زود تمام شد و حمید ماند و عملیاتها. سختیهایی که شناساییها به همراه داشت کم نبود، باید در تاریکی شب بدون هیچ سلاحی به مقر دشمن نزدیک میشدی و هر طور شده دست پر و زنده برمیگشتی، گاهی عملیاتها آنقدر سخت بود که بچهها تا مدتها رنگ حمام نمیدیدند. در یک عملیات حجم کار بسیار زیاد بود، گردان پیشروی میکرد و بعد از تصرف منطقه دوباره عملیات شناسایی بود، منطقه روزهای گرم و شبهای سردی داشت، یک روز حمید متوجه بوی بسیار بدی شد که همهجا همراهش بود، تازه یادش افتاد روزهاست رنگ آب و حمام را ندیده است، حرف عملیات و پس گرفتن منطقه از بعثیها که به میان میآمد حمید همه چیز را از یاد میبرد، اول از همه خودش را.
امتحان نهایی در روز شناسایی
درس حمید نیمه کاره مانده بود، نه تنها درس او درس تمام همسالان او که در نوجوانی راهی جبهه شده بودند. قرار بر این بود که حمید و دیگر بچهها کتابهای درسی را بخوانند و امتحان بدهند تا مدرک تحصیلی خود را دریافت کنند، اما یک نیروی اطلاعات عملیات اجازه نداشت برای دادن امتحان عقب بیاید، این شد که یک معلم برای گرفتن امتحان به خط آمد. «شناسایی عملیات کربلای4 بود، ما 7-8 هشت نفر بودیم که میخواستیم امتحان بدهیم.اما درس نخوانده بودیم و به همین دلیل فقط به هم خیره میشدیم و میخندیدم. یکی از بچهها که ریاضیاش خوب بود برگهاش را وسط گذاشت و ما همه از روی آن نوشتیم، یک استاد قرآن هم آمده بود تا امتحان قرآن بگیرد، من سوره واقعه را حفظ بودم، او هم همان لحظه نمره 20 مرا داد، اما چون تمام برگههای امتحانی شبیه هم بود، امتحانها باطل شد، نمره قرآن من را هم باطل کردند». جنگ با همه سختیهایش نتوانست روحیه شاداب و مومنانه حمید و دوستانش را از بین ببرد، او یاد خاطراتش که میافتد هنوز هم ذوق زده میشود، خاطرات برایش طعم عسل میدهند، شیرین و ناب.
پایم را روی مین جا گذاشتم
سوز سرمای اسفند ماه عطر بهار همراه داشت و شقایقهای داغدار را نوازش میداد، شناسایی منطقه تمام شده بود و آن روز باید حمید جزئیات را برای مسؤول عملیات توضیح میداد و او را نسبت به منطقه توجیه میکرد. باران صبحگاهی شروع به باریدن کرده بود که خبر رسید یکی از بچهها روی مین رفته و شهید شده است.حمید آن روز را این طور تصویر میکند: «وقتی شنیدم که ایزدی؛ یکی از بچههای گروه شناسایی روی مین رفته یک نفر را فرستادم تا کنار شهید بنشیند تا عراقیها پیکر را نبرند، خودم را به درون غاری که در آن مستقر بودم رساندم تا برانکاردی که داشتیم را برای حمل پیکر ببرم، هنوز به غار نرسیده بودم که صدای انفجار دیگری بلند شد، فردی که او را برای حفاظت از پیکر فرستاده بودم هم روی مین رفته بود، سریع خودم را به او رساندم، پایش از مچ قطع شده بود.او را روی برانکارد گذاشتیم، من عقب برانکارد را گرفتم چند دقیقهی حرکت کردیم که نفر جلوی احساس خستگی کرد، من جایم را با او عوض کردم. اما هنوز چند قدم برنداشته بودیم که من هم رفتم روی هوا، پایم قطع شد.حالا ما بودیم و دو مجروح، همراه باران و سوز سرما و یک شبانه روز راه تا سنگر بچههای خودی. یکی از بچهها من را کول گرفت و مظفری، فردی که پایش از مچ قطع شده بود را روی برانکارد گذاشتیم، از شدت انفجار اصلا حال مساعدی نداشتم، بعد از مدتی او را کول کردند و من را روی برانکارد گذاشتند.من 9.30 صبح روی مین رفتم و نیمههای شب به چادر قرارگاهمان رسیدم، چادری که در خاک عراق بود، آنجا نه دارویی بود نه امکاناتی، فقط به خاطر کولاک مجبور بودیم که آنجا بمانیم». حمید عصر فردا در حالی که از شدت درد بی هوش شده بود به خاک ایران رسید. او در اسفند ماه سال 66 در شناسایی عملیات والفجر 10 برای آزادی حلبچه پایش را برای همیشه از دست داد.
جوانهای امروزی را دست کم نگیرید
خیلیها تا حرف جوانهای امروزی به میان میآید شروع میکنند به گلایه و شکایت، اما کربلایی حمید عقیده دیگری دارد او میگوید: «جوانهای امروزی از نظر من هیچ فرقی با جوانهای دهه 60 ندارند، به باور من اگر همین فردا حرف ناموس و خاک و دین میان بیاید، اگر جوان به اصطلاح قرتی ما حس کند که ارزشهایش در خطر است ساکت نمیشیند، شرایط تعیین کننده است، ما زمان جنگ هم آدمهای داشتیم که بیخیال بودند، که ظاهر موجه نداشتند اما کارهای شگفت انگیزی انجام دادهاند، من جوانهای امروزی را قبول دارم».
برای حفظ این خاک جوانهای زیادی جان دادهاند، موحدیهای زیادی پا و دست و سر دادهاند، خیلیهایشان این روزها روی تختها زل زده به سقف روزگار میگذرانند و بعضیها حسرت یک نفس کشیدن آسوده به دلشان مانده، فقط به خاطر اینکه وجبی از این خاک به دست اجنبی نیفتد، حال چه شده که بعد از بیست و اندی سال بعضیها شعارهای خاص سر می دهند.
انتهای پیام/136
کد مطلب: 58955