به گزارش قم نیوز این روزها یادآور سالروز طلوع آیت الله علامه، سید محمدحسین طباطبایی در سال 1282 هجری شمسی است شخصیتی که به عنوان یکی از شاخصترین علما، مفسّران و فیلسوفان جهان اسلام شناخته میشود.
او را باید مجسمه و تندیس اخلاق خواند، شخصیتی که در طول زندگی اش، به ندرت عصبانی شد و البته در اوج تواضع بود. این تواضع شاید برجسته ترین ویژگی شخصیت اوست.
شاید همین تواضع بود که وی را به قلههای دانش و حکمت و معرفت رساند و نام او را بر زبانها نشاند.
درباره تواضع باشکوه علامه طباطبایی، همین بس که وی در کلام و گفتار و نوشتار خود، کمتر از واژه "من" استفاده میکرد.
در عین حال یکی از فرزندان آن عالم ربانی درباره این ویژگی اخلاقی استاد گفته است:
"مرحوم علامه اگر با کسی معاشرت یا مسافرت میکرد و ماهها هم، این معاشرت یا مسافرت به طول میانجامید، آن شخص نمی فهمید که علامه چه چیزی بلد است یا نیست؛ چراکه هیچوقت زبان باز نمیکرد تا چیزی بگوید یا اظهارفضلی کند، مگر اینکه چیزی را از علامه میپرسیدند."
یکی از شاگردانی که از این ویژگی بسیار مهم استاد خاطره دارد، عالم عامل و متواضع، آیت الله ابراهیم امینی است:
"در مجلس درس علامه، معظم له آنچنان سرشار از وجد و سرور و توحید بود که از شدت حقارت در خویش احساس شرمندگی میکردم. بنده معمولا هر دو هفته یکبار به قم شرفیاب میشدم و زمان زیارت و ملاقات ایشان برایم بسیار ارزنده بود. هر موقع که خدمتشان میرسیدم، بدون استثنا برای بوسه زدن بر دستان علامه طباطبایی خم میشدم، ولی آن حکیم و فیلسوف متواضع دست خود را لای عبای خویش پنهان میکرد و حالتی از حیا و شرم در ایشان هویدا میشد.
یک روز عرض کردم ما برای برکت و فیض دست شما را میبوسیم، چرا مضایقه میفرمایید؟
سپس افزودم:
آقا! آیا شما این روایت را که از حضرت امیرالمؤمنین (ع) در منابع شیعه آمده است، به خاطر دارید که میفرماید:
«مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیَّرَنی عَبداً؛ هر کس مرا نکته ای آموزد، مرا بنده خویش ساخته است». علامه طباطبایی فرمود: بله؛ روایت مشهوری است.
عرض کردم شما این همه معارف و مکارم به ما آموخته اید و کِراراً مرا بنده خود ساخته اید، آیا از ادب بنده این نیست که دست مولای خود را ببوسد و بدان تبرک جوید؟
آنگاه علامه طباطبایی با تبسم فرمود: ما همه بندگان خداییم."
همچنین درباره نفوذ تواضع آن عالم عالیمقام در روش تدریسش، نقل است که جلسه درسی اش به شکلی بود که شاگردان شهامت اشکال کردن بر مباحث او را داشتند و اگر شاگردی به درس، انتقادی داشت، با مهربانی و ملاطفت سخن او را گوش میداد و با کمال احترام او را متقاعد میکرد.
علامه در عین حال از اینکه در درس با صراحت بگوید؛ "نمیدانم"؛ ابایی نداشت و بارها اتفاق افتاد که میفرمود:
باید این موضوع را ببینم و یا اینکه لازم است درباره آن فکر کنم تا بعدا جواب دهم.
همچنین در حضور شاگردان میفرمود:
"به من استاد نگویید؛ ما یک عده ای هستیم که اینجا جمع شده ایم و میخواهیم حقایق اسلام را بررسی کنیم و با هم کار کنیم.
من از حضور شما آقایان خیلی استفاده میکنم."
در عین حال، تحمیل عقیده و تحکم فکر در برخورد با شاگردان، جایی در سیره آیت الله طباطبایی نداشت؛ او در مسائل مختلف، نظر خود را میگفت و بعد خطاب به حاضرین میفرمود:
این موضوعی است که به ذهن ما رسیده است؛ خودتان بررسی کنید و بینید تا چه اندازه صحت دارد و مورد قبول است.
او در زندگی خود با عارفانی گمنام و بی نام و نشان برخورد کرد که میدانست از تواضع و فروتنی به قلههای حکمت و معرفت رسیده اند.
خودش نقل میکرد که روزی از خیابان عبور میکرد و بنایی را در حال چیدن بنای ساختمان دید. ناگهان پای او لغزید و از بالا به پایین سقوط کرد.
در همین حال، کارگر او که پایین ساختمان بود، نگاهی به بنّا کرد و فقط گفت: نیفت!
بنا بین زمین و آسمان معلق شد و سپس آرام آرام به زمین آمد.
این ماجرا سبب شد تا علامه به دنبال آن کارگر به راه بیفتد تا ببیند او کیست که خود را به کارگری زده است؟
علامه در این ماجرا متوجه شد که آن فرد، کسی است که هر روز به محضر مقدس حضرت ولیعصر (عج) مشرف میشود.
وقتی علامه طباطبایی از او میپرسد که چگونه به این مقام رسیدی؛ فرموده باشد: یک عمر، ما حرف خدا را گوش کردیم؛ این بار هم خدا حرف ما را گوش کرد.
شاید همین اتفاقات سبب شد تا او این نکته مهم را درک کند که بنده خوب خدا بودن، به لباس و مقام نیست، بلکه در لباس یک کارگر ساده هم میتوان به درجات عالی عرفان و خودسازی رسید.
او البته در زندگی اش، این توفیق را هم یافت تا محضر بزرگان و مشاهیری از عرفان و اخلاق مانند آیت الحق، آیت الله آقا سید علی آقای قاضی را نیز درک کند، شخصیتی که علامه به احترام او، نام خانوادگی خود را از "قاضی" به "طباطبایی" تغییر داد.
علامه شاید با محور قرار دادن همین تواضع، به چنان درکی از مقام معنوی استاد خود رسید که به دستور معظم له و زمانی که استاد نمیتوانست برای اقامه نماز جماعت در نجف حاضر شود؛ نماز جماعت را اقامه میکرد، اما در بازگشت به ایران، هیچگاه خود را جلو نینداخت و امام جماعت نشد.
همین تواضع و البته سایر ویژگیهای اخلاقی آن مجسمه اخلاق سبب شد تا وی به صفای باطنی بزرگی دست یابد.
نقل است پس از واقعه هفتم تیر و شهادت آیت الله دکتر بهشتی و تعدادی از یاران انقلاب، نزدیکان و اطرافیان علامه طباطبایی به دلیل کسالت و بستری بودنش در بیمارستان، نمی خواستند خبر شهادت دکتر بهشتی در آن روزهای بستری و بیماری، به معظم له برسد. در همین احوال یکی از اطرافیان علامه طباطبایی به اتاق وی میرود و علامه عبارتی با این مضمون به او میفرماید:
"چه به من بگویید و چه نگویید؛ من آقای بهشتی را میبینم که در حال صعود و پرواز است."
و این هم خاطره ای از زبان مرجع عالیقدر، آیت الله مکارم شیرازی درباره تواضع علمی استادش، مرحوم آیت الله سید محمدحسین طباطبایی:
"یک روز علامه طباطبایی مرا خواستند و فرمودند دوست دارم تفسیر المیزان ترجمه شود و نظرم این است که شما این کار را بکنید، من پذیرفتم و جلد اول را در دو مجلّد ترجمه کردم.
خدمتشان آمدم و عرض کردم آقا! شما استادید و بزرگوار و صاحب نظر؛ ولی من هم آدمی هستم که نمی توانم در همه مسائل تقلید کنم؛ در این بحثهای شما که ترجمه میکنم، میخواهم استقلال فکری خودم را از دست ندهم. اگر جایی اختلاف نظر داشتم، آیا اجازه میفرمایید در پاورقی نظر خویش را بنویسم یا اجازه نمیفرمایید؟
ایشان در حالی که تبسم بر لب آوردند، جمله پرمعنایی فرمودند. گفتند:
آقای مکارم! اگر ما از خودمان انتقاد بکنیم؛ بهتر از این است که دیگران از ما ایراد بگیرند. بگذارید ما خودمان بحثهایمان را نقد کنیم، نه اینکه بیگانگان این کار را بکنند
بعد افزودند: پیشنهادی که دارم این است که اگر شما جایی ایراد داشتید، قبلاً بیایید با هم بحث کنیم.
گفتم: اگر قانع نشدم چه؟
فرمودند: ایرادتان را در پاورقی نوشته، جواب من را هم بنویسید و قضاوت را به خوانندگان واگذار کنید."
حُسن ختام این نوشتار هم، دستورالعملی از مرحوم علامه طباطبایی و از زبان خود آن عالم اخلاقی و متواضع است:
"در اوایل تحصیلم، حدیث (مَن اَخلَصَ لِلّه اربعینَ صَباحاً، فَجَّرَ اللهُ یَنابیعَ الحِکمَه مِن قَلبِه عَلی لِسانه؛ هر کس چهل روز خود را برای خداوند خالص کند، خداوند چشمههای حکمت را از دل او بر زبانش جاری میفرماید) را میخواندم که تصمیم گرفتم به آن عمل کنم.
پس از آن چهل روز، هرگاه اندیشه و تصوّر گناهی به ذهنم میآمد، ناخودآگاه و بی فاصله از ذهنم میرفت ... ."
انتهای پیام/ 137