بر سر کشور گویا گرد مرده پاشیده بودند. ترس و اضطراب جماعت منتقد را در برگرفته بود و هرکسی به دیگری برای یک گام رو به جلو نگاه میکرد. در روزگاری چنین خاکستری، از دل حوزه علمیه قم صداهایی شنیده شد.
با هر حرکت و صحبتی و تصمیمی که محمدرضا پهلوی برای کشور تدارک میدید، صدای بلند شده از قم بلندتر میشد، آنقدر بلند که آرام آرام به کابوسی برای خاندان سلطنت تبدیل شد.
مردم زجر کشیده پس از استعمار خارجی و استثمار داخلی، برخلاف پایههای حکومت دلشان از این صدا و جسارتی که درونش داشت نمیلرزد، بالعکس که گرم و سخت و محکم میشد.
محکوم کردنها و انتقادات روح الله خمینی، طلبهای که آوا و ندایش از قم با لبیک در سراسر ایران مواجه شده بود، ادامه داشت تا رسید به «لایحه انجمنهای ولایتی و ایالتی». «انقلابی» که قرار بود «سفید» باشد، برای رژیم سیاه شد و از کنارش جرقههای انقلابی مردمی زده شد.
اما چه کسی است که نداند لایحه بهانه بود برای گفتن واقعیتها! برای انتقاد از آنچه در مدرسه فیضیه رخ داده بود، برای باز کردن زخم چرکینی که عفونتش به همه جای کشور رسیده بود.
آنجا که روح الله خمینی در سخنرانی آتشین ۱۳ خرداد و دهم محرم سال ۴۲ گفت «من به شما نصیحت میکنم آقای شاه، من به تو نصیحت میکنم دست از این اعمال بردار... چهل و پنج سال از عمرت میرود، یک کمی تأمل کن، یک کمی تدبیر کن، یک قدری عواقب امور را ملاحظه کن، کمی عبرت بگیر، عبرت از پدرت بگیر، اگر راست میگویند که تو با اسلام و روحانیت مخالفی، بد فکری میکنی، اگر دیکته میکنند و به دست تو میدهند در اطراف آن فکر کن. چرا بی تأمل حرف میزنی؟»، گویی حرف دل میلیونها ایرانی در بند را بر زبان آورده باشد.
اما رژیم تحمل صداقت بیان امام را نداشت. بامداد ۱۵ خرداد خانه آقا روح الله را در قم محاصره کردند و سعی کردند تا صدای ملت را آرام کنند؛ اما صبح ۱۵ خرداد مردم بیدار شده تعدی به کسی که حرف دلشان را زده بود تحمل نکردند. دست به تظاهرات گسترده در شهرها زدند و قیامی شکل گرفت که با رنگ سرخ خونشان در تاریخ ایران ثبت شد.
اعتقادات مردم به کلام امام(ره) که ایشان را «آقا خمینی» صدا میکردند عجین شده بود
فرزند یکی از شهدای قیام ۱۵ خرداد سال ۴۲، اظهار داشت: من سه ماه پس از شهادت پدرم به دنیا آمدم، برادر بزرگترم نیز در آن زمان دو سال سن داشت که پس از انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
خانم زهرا اقلیمی ادامه داد: مردم در آن سالها اعتقاداتشان به کلام امام خمینی(ره) که ایشان را آقا خمینی صدا میکردند عجین شده بود، این اعتقادات موجب میشد هیچ عاملی جلودارشان نباشد و نتواند حرکتشان را متوقف کند.
پدر من یک کارگر ساده و بسیار مؤمن و معتقد بودند
وی افزود: پدر من یک کارگر ساده و بسیار مؤمن و معتقد بودند که امام خمینی (ره) را بسیار قبول داشتند.
اقلیمی در خصوص واقعه روز ۱۵ خرداد اظهار داشت: طبق آنچه بعدها برای من نقل کردند، روز ۱۵ خرداد پدرم زودتر از همیشه به منزل میآید و مادرم را به خانه مادرشان میبرد، همچنین تأکید میکند که آقا خمینی نطقی دارند که علیه ظلم و ستم حرفها زدند و شرایط کنونی بوی خون میدهد، لذا از مادرم و خانواده میخواهد به هیچ عنوان از منزل خارج نشوند.
نویسنده کتاب «سفر عشق» اضافه کرد: گویا روزهای یازدهم و دوازدهم ماه محرم بود حتی پدرم یک غذای نذری نیز به منزل میآورند و دوباره تأکید میکند که کسی از منزل خارج نشود.
رژیم پول گلولهای که عزیزان مردم را با آنها شهید کرد از خانوادهها گرفت
وی در ادامه گفت: پس از روز ۱۵ خرداد تا ۴۸ ساعت از پدرم خبری نشد، مادر و خانواده همه جا به دنبال ایشان گشتند و در نهایت به واسطه یکی از مأموران پاسبانی که گویا آن روز در خیابان حضور داشت متوجه شهادت پدر شدند، حتی این مأمور تأکید میکند که دیگر دنبالش نگردید چرا که شهدای روز ۱۵ خرداد را در مسگر آباد دفن کردهاند.
تأکید کردند که دیگر دنبال پدرم نگردید چرا که شهدای ۱۵ خرداد را در مسگر آباد دفن کردهاند
اقلیمی افزود: پس از آن خانواده به شهربانی میروند و با پرداخت پول گلولهای که عزیزشان را با آن شهید کردند، بالاخره میتوانند آدرس محل دفن شهدا را پیدا کنند.
وی با بیان اینکه پس از حادثه ۱۵ خرداد، حاج آقا مصطفی به فرمایش امام تا چند ماه شخصاً برای خانواده شهدا و از جمله خانواده ما مقرری میآوردند، همچنین یک جلسه برای دیدار خانواده شهدا و فرزندانشان با حضرت امام(ره) تعیین شد که در آن جلسه ایشان هر کدام از کودکان و نوزادان را با بوسهای بدرقه کردند، شاید از همین جا بود که امام خمینی(ره) در برابر مزدوران رژیم که به تمسخر پرسیدند چگونه میخواهی مبارزه کنی، فرمودند که «سربازان من در گهوارهها هستند».
بچههایی که در گهواره بزرگ شدند و بوسه امام را بر پیشانی داشتند با ایشان ارتباط معنوی برقرار کردند
اقلیمی ادامه داد: بچههایی که در گهواره بزرگ شدند و بوسه امام را بر پیشانی داشتند با ایشان ارتباط معنوی برقرار کردند و سال ۵۷ که سر و صداها به اوج خود رسید در صحنه حضور داشتند.
نویسنده کتاب «سفر عشق» با اشاره به اینکه در سال ۵۷ و آستانه انقلاب اسلامی یک دانشآموز دبیرستانی بود، گفت: خاطرم هست که تنها عکس امام که از پدر به ارث مانده بود را به راهپیماییها میبردم و سردسته بچههای مدرسه برای شرکت در تجمعات و تظاهرات بودم، آن زمان با وجود مخالفت خانواده ما پنهانی و دور از چشم آنها به راهپیمایی میرفتیم، برادرم نیز که بوسه امام را بر پیشانی داشت پس از انقلاب اسلامی وارد سپاه شده و با شروع جنگ به جبهه رفت و در نهایت در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید.
اقلیمی در پایان تأکید کرد: دیدیم که راه امام ادامه پیدا کرد و به نسلهای بعدی نیز منتقل شد.
انتهاي پيام / 137