چهارشنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۸:۰۱
کد مطلب : 62849
منبع : خبرگزاری حوزه نیوز
در نشست علمی فلسفه و علوم اسلامی مطرح شد:

بعد ازجنگ جهانی دوم، پراگماتیسم در آمریکا اندیشمندان را به نگاه غیر بنیادی سوق داد

قم نيوز : شش اصل فلسفی حاکم بر علوم انسانی غرب؛ ماتریالیسم و دئیسم_اومانیسم و اصالت انسان_سوبژکتیویسم واصالت فاعل شناسای انسانی_ ایدئالیسم مخصوصا نوع آلمانی آن به معنی اصالت ذهنیت انسان_سکولاریسم به معنی اصالت این دنیا و جدائی دین از آن و اصل پراگماتیسم و اصالت عمل می‌باشند که همه علوم انسانی از این اصول متأثر می باشند.
بعد ازجنگ جهانی دوم، پراگماتیسم در آمریکا اندیشمندان را به نگاه غیر بنیادی سوق داد
بعد ازجنگ جهانی دوم، پراگماتیسم در آمریکا اندیشمندان را به نگاه غیر بنیادی سوق داد
 به گزارش قم نیوز کرسی علمی  "فلسفه و علوم اسلامی" با سخنرانی حجت الإسلام والمسلمین عبدالحسین خسروپناه عضو شورای علمی گروه کلام و دین پژوهشی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و حضور مدیریت و اساتید و دانش پژوهان مرکز تخصصی فلسفه اسلامی در سالن اجتماعات این مرکز برگزار شد. حجت الإسلام والمسلمین خسروپناه  رئیس موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران در ابتدا به بیان رابطه بین فلسفه و علوم پرداخت و گفت: وقتی از نسبت فلسفه و علوم انسانی به میان می آید هم می توان از تاثیر فلسفه بر علوم انسانی و هم از تاثیر علوم انسانی بر فلسفه صحبت کرد ولی بحث ما سر این است که چه تاثیری فلسفه هستی شناس و فلسفه دین و فلسفه ارزش‌ها بر علوم انسانی داشته است!؟

آیا می توان براین مسأله باور داشت که مسائل فلسفی و هستی شناسی، گزاره هایی وجود دارند که در تغییر انسان محقق می توانند تاثیر داشته باشند!؟ یکی اینکه آیا فلسفه امور مدرن که از غرب مطرح شده و عمدتا منشأش هم از آلمان بوده (هرچند ابتدا از انگلیس و فرانسه شروع شد ولی  حاکم فلسفه ایده آلیسمی بیشک آلمان است) هم بر فلسفه قاره ای و هم بر فلسفه تحلیل زبان آمریکائی و هم اگزستانسیالیسم تاثیر داشته است!؟ که پاسخ ما قطعا مثبت است و دومین سوال اینکه آیا این فلسفه هستی شناس ما نیز بر علوم مدرن می تواند تاثیر داشته باشد؟ بازهم پاسخ ما "آری" است.

هم علوم اجتماعی مدرن متاثر از فلسفه امور مدرن است و هم معتقدم اگر ما فلسفه امور اسلامی را بکار بگیریم بی واسطه یا با واسطه در علوم انسانی موثر خواهد بود.

شش اصل فلسفی حاکم بر علوم انسانی غرب

در توضیح تاثیر فلسفه بر علوم اجتماعی باید بگوییم که شش ادعای فلسفی بر اساس فلسفه های غربی وجود دارد که بر علوم مدرن موثر واقع شده‌است

البته در فلسفه امور مدرن؛ فلسفه های معرفت در دنیای مدرن یکی نیستند و فراوانند؛ از عقل گرا و تجربه گرا گرفته تا اصالت عملی و حتی درون مکاتب هم اندیشمندان هر مکتبی اختلافاتی دارند. ولی همه آنها در شش اصل مشترکند که این اصول تاثیرگزار بر امور اجتماعی بوده است

اصل اول؛ ماتریالیسم و دئیسم

ماتریالیست ها هستی را برابر ماده می دانند که این دو معنی دارد گاهی ما وراء ماده را منکرند یا یک وقت از ماوراء ماده غافلند یعنی طوری برخورد می کنند که گویا غیر ماده ای محقق نیست!

دئیسم فلسفه طبیعی گرایان نیز می‌گوید اگرهم خدا را بپذیریم او یک خدایی است که عقل ما پذیرفته است ولی او نقشی در تکامل و تربیت ما ندارد و نیازی نیزبه وحی وجود ندارد.

کانت و دکارت هم برهان اثبات خدا دارند ولی این خدا نقشی در تشریع و قانون زندگی آنها و تابعینشان اصلا ندارد و در تکوین هم آنجا که عقل و علم نمی توانند بروند و بفهمند را می گویند کار خداست!!به تعبیر نیوتن خدای آنها خدای رخنه پوش استما در غرب فیلسوفی که بگوید عالم ما وراء هست و بر عالم ماده موثر است را کم داریم و اینکه خدایی را بپذیرد که برتکوین و تشریع تاثیر داشته باشد

اخیرا برخی از متفکران غربی وارد این مساله شدند که عالم ما وراء بر عالم ماده تاثیر دارد.

هالیوود هم فیلم هایی ساخته که بگوید عالم ماده از ما وراء تاثر می پذیرد ولی متاسفانه با همان ذهن منفی باف خاکی خود به آن عالم و خدا نگاه می کنند به تعبیر قرآن {ظانین بالله ظن السوء علیهم دائرة السوء} این نگاه سو از خودشان است هالیوود در شرور عالم ماده را متاثر از ماوراء معرفی می کند.

اصل دوم؛ اومانیسم و اصالت انسان

  در غرب اومانیسم دو معنی دارد، یک وقت به معنی انکار خداست، یک وقت یعنی نادیده انگاشتن خدا و قطع رابطه زمین از آسمان‌.

اصل سوم سوبژکتیویسم

سابجک و آبجک دو اصطلاح مهم در فلسفه غربی هستند؛ این اصل به معنی اصالت فاعل شناسای انسانی  است.

اگر سیستم اومانیسمی در حوزه معرفت بخواهد نمود پیدا کند؛ می شود سوبژکتیویسم، این اصل ناظر به نفی وحی است که غیر از عقل راه و منبعی وجود ندارد.

اگر هم طبیعت و حیوان هم هست باز اصالت از آن من فهیم است من فهمنده باید بگویم چه هستو چه نیست.

اصل چهارم ایده آلیسم،

ایده آلیسم مخصوصا نوع آلمانی آن به معنی اصالت ذهنیت انسان است اعم از اینکه واقعیت را بخواهد نفی کند یا نفی نکند.

تمام فیلسوفان غربی امروز نسبی گرا شده اند ودر غرب رئالیسم گسترده نداریم کانت مدعی رئالیستی بود ولی عملا ایده آلیسم بود، چون قبول ندارند ذهن انفعالاتی دارد

البته ما هم قائلیم که ذهن هم منفعل و هم فعال است ولی حکماء اسلامی معتقدند معرفت صادق به معنی مطابقت با واقع وجود دارد و هم معتقدند معیار تشخیص صدق وجود دارد. ولی اینکه ما بتوانیم به معرفتی برسیم که مطابق با واقع است را غربی ها نمی پذیرند این تفکر ایده آلیسم هم در حوزه معرفت و هم ارزش ها خودش را نشان داده است.

پنجم سکولاریسم است

به معنی اصالت این دنیا سکولاریسم به معنی جدایی دین از سیاست نیست بلکه جدایی دین از امور دنیاست اعم از فردی و اجتماعی، برخی در غرب یک تلقی دارند که می شود جدا کرد دنیا را از آخرت‌ و اگر هم از آخرت کمک بگیرند برای آبادانی دنیاست ولی دنبال آبادانی آخرت نیستند و میگویند نباید بود.

مولا علی علیه السلام به معاویه دائما هشدار به آخرت می دهند و این یعنی در امور حکومتی و مادی نیز باید توجه به آخرت را اصل قرار داد. غربی ها می گویند مهم این نیست که این گزاره اقتصادی مثلا صادق است یا نه؛ مهم این است که آیا میشود  بازار را با این اصل  کنترل کرد یا نه!!؟

ششمین اصل؛ پراگماتیسم و اصالت عمل

که عمدتا در نفی ارزش هاست که بگویند معیار خوب و بدی وجود ندارد و الان در آمریکا این فلسفه حاکم است و می‌گویند مطلق علم همین است.

 تا جنگ جهانی دوم نظریه پرداران بنیادین در جهان زیاد بودند مثل هایزنبرگ و انیشتین ولی چون در جنگ جهانی دوم اروپا تقریبا از بین رفت، آمریکا همه اندیشمندان را جمع کرد و به کشور خود بردند و در این دوره دیگر فیزیک بنیادی وجود ندارد عمدتا فیزیک کاربردی است و در علوم اجتماعی هم چنین است چرا که کل فلسفه آمریکا پراگماتیسم محور و عمل گراست

این فلسفه ها بر ایدولوژی ها تاثیر گذاشتند و عالم همیشه عرصه ایدولوژی هاست سکولاریسم هم اصالت این جهانی است و مرام نامه دارد یعنی ایدولوژی دارد

نپذیرد از کسی که بگوید ما ایدولوژی نداریم، نداشتن ایدولوژی هم یک ایدولوژی است!! بین فلسفه و علوم اجتماعی ایدولوژی ها هستند فلسفه به مبانی می‌پردازد و ایدولوژی بر اصول حاکم بر علوم نظر دارد.

در لیبرالیسم مثلا دو اصل حاکم است یکی اصالت فرد ودیگری آزادی یا در سوسیالیسم اصالت جامعه مطرح است و همه اینها از فلسفه گرفته شده اند.

این دو ایدولوژی کاملا متاثر از اصول فلسفی است که به فرد میدان بدهیم یا به جامعه. انسان اقتصادی مطلوب را تعریف کردند که یک عده طرفدار اقتصاد کلاسیک شده اند و یک عده اقتصاد نئو کلاسیک را می پذیرند و باز همه اینها ریشه درهمان اصول ششگانه دارد.

انسانی که نفع مادی و درآمدش بیشتر شد در مکتب اصالت نفع دنبال انفاق نیست چون دنیا گراست آخرت گرا نیست و این می شود که یک و نیم میلیارد فقیر در روی کره زمین وجود دارند!

گاهی می گویند انسان محقق این است ولی منظورشان این است که باید این باشد و این همان انسان مطلوب است یعنی ایدولوژی خاصی را می خواهند به انسان قالب کنند.

کرامت انسان در مسیر خدامحوری احیاء می شود و وقتی ‌همه عالم را تجلی حق می دانی و همه عین فقر هستند مگر می توان دئیسم و پراگماتیسم را پذیرفت!؟ این بشر با فقر وجودی به خدا که عالی ترین وجود عالم که در فلسفه اسلامی مطرح است پایین نیامد بلکه بالا رفت قبلا می گفتی خودش هست حالا می گویی تجلی خداست!!عقل و نقل هردو دین سازند و هردو هم دنیا ساز و هم آخرت سازند تلقی ما از آزادی و عدالت با تلقی غربی ها فرق می کند بنده معتقد به اصالت فرد و جامعه و تاریخ به معنی ما بازاء خارجی داشتن، هستم.
انتهای پیام / 137
https://qomnews.ir/vdci3vaq.t1ar52bcct.html
نام شما
آدرس ايميل شما