قم نيوز : شرطههای سعودی دورمان دادند از راهی دیگر که باید کل قبرستان بقیع را دور میزدیم. پیرمردهای خسته ایرانی وسط مسیر حوصلشان سر رفت و زدند خاکی. به یک چشم به هم زدن موجی از ایرانی و ترک و عرب و آفریقایی از لابلای قبرها میانبر زدند!
به گزارش قم نیوز غروب جمعه رسیدیم مدینه. هوا خیلی گرم نیست. شهر نسبتا شلوغ است، اما بینظم نه. ساعت زیارت بعدازظهر بقیع گذشته و مجبوریم تا فردا صبح صبر کنیم. در همان یک نگاه هم کاملا مشهود است که رفتار شرطهها و ارشادهایشان نسبت به سال ۹۳ که آخرین بار عمره آمدم فرق کرده. با فاصله بسیار زیادی محترمانهتر و مودبانهتر. فیالواقع رفتار عجیب و غریبی نمیبینی.
هتلمان با مسجدالنبی یکی ـ دو دقیقه بیشتر فاصله ندارد. تمام هتلهای دو ضلع از حرم را برای طرح بازسازی تخریب کردهاند. اصلا یکی از دلایل تقلیل روزهای حضور زائران ایرانی شهر پیامبر از دو هفته در سالهای پیش به پنج روز همین است. سازمان حج صلاح ندیده زائران ایرانی از حرم دور باشند و البته قاعدتا عربستان هم علاقهای ندارد ایرانیها بیشتر در مدینه بمانند. حجاج ایرانی در مکه برای سعودیها خیلی کمزحمتترند، اما حضورشان در مدینه ماموران سعودی را به زحمت میاندازد. بالاخره مدینه خانه فاطمه زهرا دارد، بقیع دارد، امالبنین دارد و ... بگذریم.
قبل از تشرف جمعی، خودم راه افتادم سمت مسجد. دو ضلع مسجد را از بیرون دور زدم. سلامی به ائمه بقیع و بعد رو به رسول مهربانی. نزدیک اذان مغرب بود. در چنین اوقاتی در عمره هم حتی خواب روضه منوره را نمیشود دید؛ چه رسد به الان که جمعیت چند برابر است. جایی پیدا کردم و نماز را خواندم. فاصله تا نماز عشا را رفتم برای زیارت پیامبر (ص). مسیر عبور از جلوی مزار پیامبر، خیلی شلوغ بود. همانطور که روی نوک پا با فشار جمعیت هل داده میشدیم شروع کردم به سلام دادن. اصلا یکی از سختیهای مدینه، همین است. نمیدانی اینجا که رسیدی باید به حضرت صدیقه (س) هم سلام کنی یا نه؟ اصلا سرت را کدام سمت باید بگیری؟ به نام دختر رسول الله بخوانیش یا همسر امیرالمومنین؟ مادر حسنین یا حضرت محسن؟ مادر پهلوشکسته یا سیلی خورده؟ لا حول ولا قوة الا باالله.
به اینها که فکر میکنی نفست حبس میشود و چشمهایت خیس. مشکل مدینه همین است. همیشه همین بوده. مدینه نه جای سفرنامه نوشتن است و نه جای حرف زدن. مدینه به اندازه تمام عالم روضه دارد. هرچقدر دوست داری بخوان. تمام نمیشود. از باب بقیع زدم بیرون.
صبح بعد از نماز رفتم برای زیارت بقیع. موقع خداحافظی، یکی از همسفران به من گفت: یادت باشد بقیع حرم است. گول ضریح و گنبد و گلدسته نداشتهاش را نخور. یک وقت با کفش آنجا نروی. واقعیت این است که خیلی تمایلات عرفانی ندارم، اما این حرف خیلی به دلم نشست. چفیه عراقی را کشیدم روی سرم، صندلهایم در آوردم و وارد بقیع شدم.
اگر مدینه دلگیرترین شهر دنیا باشد، بقیع دلگیرترین جای مدینه است و مزار بینشان حضرت امالبنین دلگیرترین جای بقیع. چند دقیقهای دیر رسیده بودم و به دلیل ازدحام جلوی قبور ائمه را بسته بودند. دورمان دادند از راهی دیگر که باید کل قبرستان را دور میزدیم. پیرمردهای خسته ایرانی وسط مسیر حوصلشان سر رفت و زدند خاکی. به یک چشم به هم زدن موجی از ایرانی و ترک و عرب و آفریقایی از لابلای قبرها میانبر زدند. شرطهها دادشان در آمده بود و چند دقیقهای طول کشید تا جمعیت را دوباره به مسیر اصلی ببرند.
انصافا نسبت به سفرهای قبلی من رفتار شرطهها خیلی فرق کرده. از توهین خبری نیست. هرچند بغض و کینه چهرهشان پنهانشدنی نیست، اما خودداری میکنند. قبرستان را دور زدم و آمدم در مسیری که مابین قبور ائمه و حضرت امالبنین بود. اینجا که میرسی هم نمیدانی کدام طرف را نگاه کنی. رو به گنبد رسول الله که میکنی سمت چپت چهار امام است و مادر امیرالمومنین و سمت راستت مزار مادر عباس (ع). کاظم رستمی، شاعر میگفت: «حضرت صدیقه، مادر سادات است و حضرت امالبنین مادر مایی که سید نیستیم.» گفتم که مدینه حرف نمیخواهد. دهانت که باز شود خودش روضه است. سال ۷۹ در اولین عمرهای که آمدم و بار اولی که وارد بقیع شدم، سر مزار حضرت امالبنین اولین بار به گریه افتادم. طبیعی بود. من سید نیستم و باید سر مزار مادر غیر سیدها گریه کنم. اما از شما میپرسم، سادات سر کدام مزار باید بگریند؟ دوباره شد روضه. بگذریم.
آن سال از پدرم پرسیدم: اینجا قبر چه کسی است. گفت: مادر حضرت ابوالفضل. گفتم پس چرا اینقدر خلوت است. بابا این را که شنید رویش را برگرداند و شانههایش را دیدم که میلرزید. اولین گریه عمرم را برای خاندان نبوت بالای سر همین قبر کردم. زورم آمده بود. حرصم گرفته بود از این حجم غربت. انگار نه انگار اینجا مزار زنی است که مردها آرزوی ذرهای از مردانگیش را دارند. از طرف دیگر بالای سر این قبر زیاد نمیشود گریه کرد. آدم حس این را دارد که مادر عباس چشم اشکیاش را پاک میکند و به گریهکنان میگوید خودتان را جمع کنید. بس کنید. جلوی غریبهها اشک نریزید. محکم باشید. این حس را که میکنی دلت بیشتر میشکند، اما اگر قرار به گوش کردن حرف بزرگ باشد، باید جلوی خودت را بگیری. سرت را بیندازی پایین و از در بزنی بیرون.
نمیدانم بار چندم است که به بقیع آمدهام. اولین سفر در ابتدای نوجوانی، مرتبه بعد در ابتدای جوانی، بار سوم در میانه جوانی و حالا در آستانه ۲۹ سالگی. در تمام این سالها حسم به بقیع عوض نشده. بقیع پیش و بیش از آنکه آدمی را به یاد مرگ بیندازد، ظلم و غربت را بازگو میکند. ظلمی و غربتی به درازای چهارده قرن. ظلم و غربتی که فقط طلوع دوباره ستاره چهاردهم میتواند مجبور به غروبش کند. اینطور است که در مدینه بیش از ذکر نام مقدس رسول الله و فاطمه زهرا و علی و ائمه بقیع، یاد قائم آل محمد (عج) در دل زنده میشود. نامی که این بار لب نمیگوید، دل میگوید. سلام بر مهدی که خدا به داد دلش میرسد در این شهر غم.