قم نيوز : زن جوانی که از شدت گریه چشمانش قرمز شده است جلو در غسالخانه می آید و با ناله هایی سوزناک ضجه میزند «زهرای مامان عافیت باشه ... عین همیشه خوشگل شدی... لباس نو مبارک ... مامان زخمات درد نمیکنه...مامان ...»
به گزارش قم نیوز بوی سدر و کافور در فضا پیچیده، فضای اینجا سرد است و لرزه بر اندامم میاندازد، شاید این سرما ناشی از ترسی باشد که در این فضا مرا با خود درگیر میکند. وحشت از مرگ و مواجهه با جسم بی جان افرادی که روی سنگهای سرد منتظر هستند تا در آخرین ایستگاه دنیا برای رفتن به خانه آخرت آماده شوند موجب شده که سرمای بیشتری حس کنم. شاید این ترس بیشتر ناشی از مواجهه با افرادی باشد که براثر ابتلا به ویروس وحشی و خطرناک و همه گیر جان داده اند.
هنوز ترس از قرار گرفتن در این فضا از وجودم دور نشده که زنی جوان، لباسی سفید رنگ از جنس نانو به دستم میدهد و میگوید: « برای آمدن به این محیط باید آماده شوی». توضیح میدهد که «علاوه بر لباسهای همیشگیات که به تن داری باید، لباسهای نانو هم بپوشی و پیشبند ببندی و دستکش دو لایه دست کنی».
همه کسانی که در اینجا حضور دارند لباس ایزوله، کلاه، نقاب محافظ، و ماسک دولایه بر تن دارند. برای نخستین بار است که چکمه پلاستیکی آنهم در فصل تابستان میپوشم. خودم را در آینه نگاه میکنم. حتی خودم هم نمیتوانم تشخیص دهم که چه کسی است که در این لباسها مقابل آینه ایستاده است.
از پشت در صدای زنی جوان به گوش میرسد که گویا فراخوان میدهد برای حضور...
با صدایی پر از هیجان و رسا فریاد میزند «خانمهای کرونایی ... بسم الله بگین و تشریف بیارین دیر شد...»
صدای بلند صلوات داخل سالن طنین انداز میشود و بوی تند مواد ضد عفونی از پشت لایههای ماسک به مشام میرسد. هنوز با فضا نمی تواتنم انس بگیرم و گوشه ای کنار سه کنج دیوار ایستاده ام که دستی را روی شانه ام حس میکنم و با ترس به پشت سرم نگاه میکنم. یکی از همان خانمهای غسال جهادی است که با صدایی ملایم میگوید: «عزیزم بیا... نگران نباش اول و آخر؛ روزی همه ما باید اینجا بیاییم و ...» دیگر صدایش را نمی شنیدم.
به خودم که میآیم میبنیم مقابل سردخانه ایستاده ام و با همراهی همان خانم جوان کاور مشکی رنگی را که در سردخانه قرار دارد را باید به سالن تغسیل ببریم.
کیسه مشکی رنگ؛ با اندازه ای کوچک است که وزن چندان سنگینی ندارد. کیسه را با تخت فلزی چرخدار به طرف سالن میبریم و با هم روی تخته سنگی که به حوضچه شباهت دارد میگذاریم. زیپ کیسه مشکی که باز میشود صورت زرد و کبود دختر بچهای با موهای فرفری طلایی توجهم را جلب میکند.
آنگونه که خانم جهادگر میگوید زهرا کوچولوی 6 ساله براثر ابتلا به ویروس کرونا دنیا را با تمام زیباییهای ظاهری اش به دیگران سپرده و خودش راه بهشت را پیش گرفته است.
هنوز زمان زیادی از حضورم در این مکان نگذشته که دیدن این صحنه دردناک لرزه بر تنم انداخته و اشک پهنای صورتم را از پشت ماسک و نقاب فرا گرفته است. زهرای موطلایی چنان چشم برهم گذاشته که گویا در خواب پادشاه هفتم است. لباس آبی رنگ بیمارستان هنوز در تن بی جانش خود نمایی میکند. مثال ماه پاره ای در میان ابرهای آبی...
دستهای کوچکش را چنان مشت کرده است که گویا این دنیا برای وجود کودکی مثل او فقط به اندازه همین مشت کوچک جا داشته که آن هم بسته شده است.
زیر ناخنهای انگشتان دست زهرا کبود است . حتی روی دستهایش هم آثار کبودی ناشی از تزریق سرم دیده میشود. باید به سرعت لباس را از تنش در میآوردیم تا برای شست و شو آماده شود.
هنوز مبهوت در چهره کودکانه اش هستم که یکی از خانمهای غسال بسته ای حاوی لیف صورتی رنگ حولهای که عکس عروسکی روی آن نقش بسته بود به همراه شامپو بچه و حوله بچگانه برایمان آورد و زمانی که از او راجع این وسایل پرسش میکنم؛ میگوید: مامان زهرا وسایل شخصی اش را آورده و تحویل داده و سفارش کرده است که زهرا را فقط با همین وسایل بشویید. چرا که زهرا فقط از وسایل شخصی خودش استفاده میکند.
«مادر گفته بود برای زهرا موقع غسل دادن سوره کوثر بخوانید... کودکم سوره دخترانه قرآن را همیشه از حفظ میخواند».
صدای بلند صلوات دوباره در فضا طنین انداز میشود، خانم غسالی که قرار است با هم زهرا را غسل داده و کفن کنیم، آب گرم را که از قبل آماده شده است روی صورت و بدن دختر کوچولو میریزد و لیف صورتی را با شامپو بچه به دستم میدهد و میگوید: «با دقت تمام بدن این دخترک رو بشوی و فکر کن که خواهر کوچکت را میشویی و برای رفتن به مهمانی آماده میکنی.
وقتی با لیف به بدن کبود شده زهرا میکشم هر لحظه منتظر هستم چهره اش در هم برود و بگوید یواش... خاله زخمام میسوزه... اما صدایی از او شنیده نمیشود. موهای طلایی اش براثر خیس شدن فرهای ریز بیشتری پیدا کرده است. شبیه همان عروسک روی لیف صورتی...
عملیات پوشیدن لباس سفید آخرت هم کمی آن سوتر در حال انجام است و من هم زیر لب سوره کوثر میخوانم.
سرمایی که در بدو ورود براندامم افتاده بود تبدیل به گرمایی سوزان شده است. طوری که حس میکنم در این لباسها در حال خفه شدن هستم.
زهرای موطلایی را که حالا با لباس نو میخواهد به مهمانی خدا برود تا دم در همراهی میکنم، منتظر هستم که ببنیم چه کسی برای تحویل گرفتن پیکر بی جانش میآید؟
آمبولانس مخصوص مقابل در غسالخانه توقف کرده و زن جوانی که صورتش را با ناخن خراش داده و از شدت گریه چشمانش قرمز شده است، نفس نفس زنان جلو میآید و با نالههایی سوزناک ضجه میزند: زهرای مامان عافیت باشه ... عین همیشه خوشگل شدی... لباس نو مبارک... مامان زخمات درد نمی کنه...مامان ...