قم نيوز : مسلم اوتادی ازجمله فرزندان ایثارگر شهرداری قم است که با الگوگیری از ایثارهای پدر، در سنگر نجات از مردم در آتشنشانی در حال فعالیت است.
به گزارش قم نیوز زمانی که نور از لابهلای پرده اداری عمودی زردرنگ تک پنجره اتاق وارد میشد، انگار فتح الفتوح کرده است. خودش را تا نیمه اتاق وسط اتاق میکشید و همان وسطها بیرمق تمام میشود و نمیتواند دلگیری دم غروب اتاق فرماندهی عملیات آتشنشانی ایستگاه دو کنار ترمینال را کم کند.
انگار روی همهچیز گردی از روغن پاشیدهاند و میشود استرس و اضطراب و بوی آتش را از روی وسایل قدیمی و زیادی کاربردی و مختصر اتاق احساس کرد. تخت چوبی، کمد آهنی، دمبلهایی سیاهرنگ روغنی، کتابهای دعا و قرآن مجید سبزرنگ لبه پنجره، میز چوبی کهنه و دستگاه رادیویی روی آن با صندلی چرخداری که سالها است دیگر چرخدار نیست.
استرس بوی آتش و دود اتاق وقتی با نگاه قاطع “مسلم اوتادی” به هم گره میخورد انگار جان خودش را از دست میدهد و خاکستر شده و از بین میرود. نگاهی که کسی نمیداند از چه زمانی راحت میتواند هر دلشورهی داغی را سرد کند و شاید برای همین است که میگوید جایی جز ایستگاه آتشنشانی بند نمیشوم و هرچه ساخته و خاطره دارد برای ایستگاه آتشنشانی است.
اما اسم پدر که میاید، خودش میگوید تصویری روشنی یادش نیست، خاطره یا تصویری که این سالها با آن دلخوش باشد، میگوید از وقتی خودم را شناختم مادرم مانند مرد بالای سرم ایستاده و پشتوپناه تمام ترسهایم بوده است.
دوران کودکیاش را بیشتر از تعریفهای مادرش به یاد میاورد و برادرهای بزرگش که با پدر همراهی میکردند و کنارش بودند. میگوید شغل پدرش آزاد بوده و اذان صبح از خانه بیرون میرفته است و دم غروب باز میگشته است.
میگوید: پایگاه پدرم مسجد بود، روزش با نماز صبح مسجد آغاز میشد و با نماز مغرب و عشا مسجد به پایان میرسید. فرمان امام برای بسیج مردمی و جبهه را نیز در مسجد شنیده و راهی شده بود و تنها خاطرهاش با پدر همان مسجد و نمازهای مغرب و عشا است، مسجدی که هنوز گاهبهگاه و از سر دلتنگی سری به آن میزند.
خودش تعریف میکند: ۵ ساله بودم که خبر شهادت پدرم را آوردند و لحظه خاکسپاری پدرم را به یاد میآورم، اما درد بیپدری واقعی را زمانی چشیدم که پدر شدم، مادرم مثل کوه پشتمان بود و نهتنها از کسی چیزی کم نداشتیم، امروزمان را هم که با همه همدورهایهای خودمان که پدر داشتند، مقایسه میکنم میبینم مادرمان سنگ تمام گذاشته است.
هر بار و در هر جمله واژه مادر را طوری ادا میکند انگار ستونهای بزرگترین آسمانخراش شهر را توصیف میکند که جهنم آتش سر به فلک کشیدهای را تاب آورده و کمر خم نکرده است.
میگوید بچههایم را که میبینم تاز میفهمم چه محرومیتهایی داشتهام و چه خاطراتی میتوانستم با پدر بسازم. حالا پدر شدن برایش هم لذت است و هم غمی که گاهبهگاه در امامزاده ابراهیم(ع) و سر مزار پدر میتواند تسکینش دهد، بالای مزاری که حالا خاکستری شده و روی آن نوشته تاریخ عروج ۱۲/۱۰/۱۳۶۴ عملیات والفجر منطقه فاو.
تولدش چند ماه قبل از آغاز جنگ است، سال ۵۹. جنگیدن در خونش است و سرنوشتش با آن گرهخورده است تا از نردبانهای بلندبالا برود و خاکریز آتش را فتح کند، با آتش پنجه به پنجه شود و مجبورش کند عقبنشینی کند، مجبورش کند سرزمینی که بهزور تصاحب کرده پس دهد.
تعریف میکند یک روز اتفاقی آگهی استخدام آتشنشانی را میبیند و قبل از ثبتنام میرود باشگاه محل ثبتنام میکند تا آمادگی جسمانیاش را تقویت کند، قبل از اینکه آزمون را قبول شود و شروع به کار کند خودش را آماده جنگیدن کرده است.
۲۷ سالش بوده که بهصورت رسمی وارد سازمان آتشنشانی میشود و تحصیلاتش را در رشته حقوق تمام میکند و با اتمام تحصیلاتش مجبور میشود دو سال از ایستگاه آتشنشانی فاصله بگیرد و برود بخش اداری اما دلبستگی به عملیات و جنگیدن نمیگذارد کار اداری را تاب بیاورد و دوباره شروع به تحصیل میکند تا با تحصیل در رشته کارشناسی حفاظت و پیشگیری از حریق و حوادث اجازه برگشتن به بخش عملیات را بگیرد.
جنگیدن را از پدر به ارث برده و تسلیم نمیشود و دوباره مسئول شیفت ۳ ایستگاه دو قم میشود و امسال برای پیروزی بیشتر مقطع ارشد را نیز ثبتنام کرده است.
میخواهد جنگیدن و تسلیم نشدن را نیز به بچههایش یاد بدهد، به هر چهار فرزندش، به کسانی که پدر داشتن را به یادش آوردهاند و میگوید دو دختر ۱۲ و ۸ ساله و دو پسر دوقلو ۷ سالهاش وارث تسلیم نشدنش خواهند بود.
حالا نام همسرش را نیز در کنار مادرش باقدرت میبرد، زنی که توانسته اینهمه سال استرس و سختیهای عملیات را کنارش تاب بیاورد و کودکانش را تربیت کند، شیر زنی که خودش میگوید خانهام را امن و آرام مدیریت میکند و خیالم را از آن جبهه راحت کرده است.
غرق تصویرهای مادرش و دلتنگیهایش هستم که زنگ ایستگاه دو آتشنشانی به صدا درمیآید، صدای جنبوجوش عدهای از پشت درهای بسته شنیده میشود، بلند میشود و از اتاق خارج میشود و بلند دستوراتی میدهد و در حین هماهنگی رو به من که از ترس دنبالش میروم و در جواب سؤال آخرم میگوید: پدر و مادر در هر شرایطی پشتوپناه ما هستند اما ما مانند یاد خدا از وجودشان غافل میشویم و روزهای گرفتاری یادشان میکنیم، من هر چه امروز دارم از دعای پدرم و استقامت مادرم است که بالای سر ما ایستاد.