قم نيوز : سئوالم را هم بیپاسخ گذاشت که دقیقاً فرق این مدرسه با مدرسه غیرشاهد چیست که هم هر خانوادهای با هر ظاهری را به بهانه سهمیه و اولویت پذیرش میکند و هم شهریه کامل را از خانوادههای با سهمیه میگیرد و...
به گزارش قم نیوز خانم زینب پاشاپور، همسر شهید مدافع حرم، حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ و خواهر شهید حاج اصغر پاشاپور (از یاران نزدیک سردار حاج قاسم سلیمانی) در فضای مجازی ضمن روایت ماجرایی واقعی از روند ثبت نام دخترهای دوقلویشان در مدرسه شاهد نصر واقع در خیابان خاوران، جنب فرهنگسرای خاوران، نسبت به برخی کاستیها در این مدارس، واکنش نشان دادند.
متن کامل این این روایت چنین است:
این یک ماجرای واقعی است!
پنج سال پیش بود، حوالی همین عید غدیر که محمد (شهید پورهنگ) را تشییع کردیم، وسط بهت و غم و حس جاماندن یکی توی گوشم گفت:
_ناراحت نباش، دخترهات میرن مدرسه شاهد!
توی همان حال عجیبِ غیرقابل وصف، هرچه جملهای را که شنیده بودم بالا و پایین کردم نتوانستم ربطی بین رفتن دخترهایم به مدرسه شاهد و تسلای دلم پیدا کنم. شاید هم واقعاً اینها به هم مربوط بود و من حالیام نبود.
همین اردیبهشت که دخترها ۶ ساله شدند و سنشان به مدرسه رسید و دغدغه پیدا کردن مدرسه خوب هم به دغدغههایم اضافه شد یکهو یاد همان جمله غریب افتادم.
مدارس اسمورسمدار اسلامی همان اول راه از لیست انتخابهایم آمد بیرون، نه اینکه سیستم آموزشیشان عیبی داشته باشد؛ اتفاقاً همان چیزی بودند که من دنبالش بودم اما با یک حساب سرانگشتی و دوتا دانشآموز برای پرداخت شهریههایی که هنوز هم نفهمیدم قرار است خرج چه کاری بشود، گذرم حتماً به وامهای بانکی میافتاد!
از بعضی مدارس شاهد زیاد شنیده بودم اما خوب نه. من خودم توی مدرسه شاهد درس خوانده بودم، کنار بچههایی که شبیه خودم پدر جانباز و یا شهید داشتند و از مدیر تا سرایدار انگار همه آموزش دیده بودند چطور با یک بچه بدون پدر تا کنند.
تجربه خوشایند خودم را که میگذاشتم کنار آن حرفها، دلم نمیخواست باور کنم بین آن مدارس و این مدارس این همه فاصله افتاده.
دست بچهها را گرفتم و بردمشان یکی از مدارس شاهد منطقه ۱۵ تهران که هم معرفیاش کرده بودند و هم خیلی از خانه دور نبود؛ ساختمانی غبارگرفته و کهنسال با یک حیاط درندشت و بیرنگ و بیروح با کادری که به ندرت بینشان جوان پیدا میشد و از این نظر با ظاهر مدرسه هماهنگ بودند.
نمیدانم این تصور از کجا آمده بود که خیال میکردم آن یک کلمه حک شدهی روی تابلو جادو میکند و اصلاً اساس این مدارس و سیاستش فراهم کردن شرایط تحصیل یک فرزند شهید و فهمیدن شرایط زندگی خانواده شهداست اما وقتی به اشتباهم پیبردم که مدیر جاافتاده مدرسه توقع من را از درک تعهدات شغلی و مسئولیتهایی که بخاطر تحمل وظایف پدری و مادری همزمان ایجاده شده نامعقول دانست.
از آهنگ و ریتم جواب دادنهای مدیر مجموعه به سوالها معلوم بود که این خواسته یا اعتراض اولین نبوده و شک دارم که آخرین هم باشد اما هرچه سعی میکردم برایش بگویم من حالا پدر که نه اما نقشش را در تامین زندگی دخترهایم اجرا میکنم به در بسته میخوردم و حرفش همان بود که میزد: حضور الزامی یکی از والدین در ساعت و روز مقرر برای پیگیری فلان کار یا تحویل بهمان برگه!
راستش آن والدینی که میگفت هر دوتایشان من بودم و از بخت بد، روز و ساعت مقرر درست وسط تعهد شغل نیمهوقتی بود که پیدا کرده بودم و مرخصیهایی هم که برای پیگیری مراحل تمامنشدنی ثبتنام گرفته بودم ته کشیده بود و چقدر توضیحش برای من و فهمیدنش برای او سخت بود که نزدیک است عذرم را بخواهند و من بمانم و حوضم و مشکلی که به مشکلهایم اضافه میشود.
سئوالم را هم بیپاسخ گذاشت که دقیقاً فرق این مدرسه با مدرسه غیر شاهد چیست که هم هر خانوادهای با هر ظاهری را به بهانه سهمیه و اولویت پذیرش میکند و هم شهریه کامل را از خانوادههای با سهمیه میگیرد و هم آییننامه داخلی یا خارجی مدرسه را وحی منزلی میداند که هیچ انعطافی در برابر یک همسر شهید شاغل ندارد و حوالهام داد به اینکه هرکجا میخواهم شکایتم را ببرم و وعده همکاریهایی را داد که قرار است در طول ترم تحصیلی انجام بشود که چشمم این یکی را هم آب نمیخورد.
میخواستم دخترهایم جایی درس بخوانند که معلم روز اول ازشان از شغل پدر و کلیشههایی که آزارشان میدهد نپرسد اما انگار توی سالهایی که بچههای شهید ته کشیده بودند این مدارس هم اصلاً یادشان رفته بود برای چه متولد شدهاند و چه رسالتی دارند، شاید هم از بس توی این سالها پر شدهاند از بچههای غیرشاهد خود مدیر و معلمها هم همه چیز را گذاشتهاند کنار.
حالا که فکر میکنم در کنار هزار عامل دیگر، خود این مدرسهها در بحرانسازی و سرخوردگی بعضی از بچههای شهید نقش داشتهاند.
بگذریم؛
در برابر چشمهای همان کادر و مدرسه خاک گرفته، پرونده دخترهایم را گرفتم و آمدم مدرسهای که بیخ گوشمان بود. سردرش زده بودند غیرانتفاعی و همین یعنی کلی هزینه و چیزهای دیگر اما یادم آمد مدیر همین مدرسه یکبار دعوتم کرده بود برای سخنرانی. مدرسه خوش آبورنگی بود و برخلاف انتظارم کادر جوان و بانشاط و مومنی هم داشت و از قضا برای بچههای شهید تخفیف هم گذاشته بود.
یک ساعت مرخصیام شد پنج ساعت و کلی عذرخواهی و توضیح برای مدیر اداره اما ارزشش را داشت که کار درست را انجام بدهم فقط کاش میشد آن اسم مقدس شاهد را هم از روی تابلوی آن مدرسه پاک کنم!
با احترام به مدارس شاهدی که نه تنها به وظیفه قانونی که به وظایف انسانیشان هم عمل میکنند که این رویه به همه مدارس شاهد قابل تعمیم نیست.
*پینوشت:
این مطلب نه یک تسویهحساب شخصی است و نه یک خصومت بلکه دردی بود که وادارم کرد به نوشتن آن هم به چند دلیل:
اول اینکه میخواستم تصویر واقعی کوچکی ارائه کنم از سختیهای زندگی شهدا که برخی میخواهند تصور کنند اسم شهید برای خانواده و همسر و فرزندان با خودش سیل سهمیه و تسهیلات و انواع رسیدگیهای مادی و معنوی را میآورد.
دوم اینکه یادمان باشد برخی زیر چتر این اسمها و بودجهها چقدر از رسالتشان فاصله گرفتهاند و اگر ناظر دلسوزی پیدا نشود، آدمهای چسبیده به پست و میز این مجموعهها که از سن بازنشستگیشان هم گذشته از روی جهل یا سلیقه چه با فرزندانمان میکنند.
سوم و از همه مهمتر اگر همسر شهیدی توان و حوصله و شانس پیدا کردن یک مدرسه بهتر برای بچههایش را نداشت، بخاطر آینده تحصیلی بچههایش مجبور نباشد بسوزد و بسازد و دم نزند و بچه فارغالتحصیلش را با آسیبها و بحرانهای جدیتری تحویل نگیرد!
به نیت اصلاح یا تلنگر برخی آدمها که خدا به نیت قلبی ما آگاهتر است...
از همه دردمندان دعوت میکنم صدایی باشند برای گفتن از دردهایی که هیچوقت گفته نشد.